سخاوتمندانه، فروتن بود / علیرضا نوری زاده

کامبیز آتابای؛ سواری که دیگر در جمع سواران نیست
علیرضا نوری‌زاده نویسنده و روزنامه‌‌نگار
جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴ برابر با ۷ نُوامبر ۲۰۲۵ ۱۱:۴۵

«سخاوتمندانه، فروتن بود»؛ این نخستین جمله‌ای بود که با شنیدن خبر خاموشی او، به ذهنم متبادر شد. نسل انقلاب هرگز معنای فروتنی را تجربه نکرد، وقتی ملای فاسد و آلوده‌ای به نام مصباح یزدی را ابن‌سینا خواندند و کتاب‌های جوادی آملی را که هزار خواننده نداشت، در ۵۰۰ هزار نسخه منتشر کردند، اما نسل ما و نسل پیش از ما فروتنی را در همه ابعاد و زمینه‌ها، تجربه کرد. فروزانفرها، همایی‌ها ، تقی‌زاده‌ها و چنانکه سردبیر ایندیپندنت فارسی در نوشته پراحساسش در روز پنجشنبه یاد کرد، فروغی‌ها و من اضافه می‌کنم تجویدی‌ها و یاحقی‌ها و محجوبی‌ها در گستره‌ای دیگر، چنانکه زنده‌رودی و سپهری و دکتر اسماعیل خویی در سرودخانه شعر و نقش زدن. همه از همان آغاز فروتنی را از استادان خود می‌آموختند و به شاگردانشان منتقل می‌کردند. من کامبیز را در ایران یک بار دیدم، اما در هزار سال تبعید، بسیارش دیدم و از آفتاب کلامش بهره‌مند شدم. اواخر دولت شریف‌امامی بود و من به طبیعت کارم (دبیر سیاسی روزنامه اطلاعات)، هر روز به دیدن یکی از رجال و سخنوران خانه‌نشین می‌رفتم که حالا به سبب انقلاب، مشاوران پادشاه بودند و شاه فقید متاسف بود که چرا از رای صواب آن‌ها زودتر بهره نجسته بود. انتظام، دکتر صدیقی ، مهندس زیرک‌زاده ، دکتر بختیار، کریم سنجابی، احمد بنی احمد، نماینده تبریز، محسن پزشک‌پور، مهندس مقدم مراغه‌ای، دریادار احمد مدنی، دکتر متن‌دفتری، رئیس کانون وکلا که در دانشکده حقوق شاگردش بودم و دکتر مصطفی رحیمی. از همه بیشتر به دیدار دکتر علی امینی (نواده میرزا علی خان امین‌الدوله)، دولتمرد بزرگ و موردحرمت جامعه روشنفکری و مخالفان مشروط حکومت، می‌رفتم. کتابی که وزارت اطلاعات چند سال پیش در باب مکالمات و دیدارهای دکتر با دوستان و آشنایانش منتشر کرد، جا به جا به گفتگوهای من با دکتر امینی در خانه‌اش در الهیه اشاره می‌کند. دو مصاحبه پرصدا نیز با او داشتم که بسیار موردتوجه قرار گرفت. آن روز، ودودی، پیشکار دکتر امینی، زنگ زد که «تشریف بیاورید آقای دکتر به بحث در باب موضوعی علاقه‌مند است. ۱۸:۳۰ تشریف بیاورید.» رفتم. ودودی مرا به اتاقی غیر از دفتر دکتر امینی برد. من خیره در تصاویر امین‌الدوله و خانم فخرالدله، مادر دکتر، و به گفته رضا شاه، «یگانه مرد قاجار»، دیوارگردی می‌کردم که ودودی دعوتم کرد به دفتر دکتر بروم. در آنجا با جوانی روبرو شدم که تا آن روز ملاقاتش نکرده بودم. دکتر امینی معرفی کرد: آقای کامبیز آتابای. او را برای اولین بار می‌دیدم، اما از او بسیار شنیده و خوانده بودم که پررنگ‌ترینشان روایتی بود که بیژن رفیعی، سردبیر دنیای ورزش، مجله موفق هفتگی اطلاعات، برایم نقل کرده بود. من این قصه را بسیار در برنامه‌هایم بازگفته‌ام و هر بار کامبیز آزاده، باز هم از سر فروتنی، تلفن می‌زد که باز مرا خجالت دادید. بیژن رفیعی شبی که در خدمت بهرام افرهی و حسین الهامی (از بهترین غزلسرایان معاصر)، همکارانم در روزنامه، از رجال جوان می‌گفت و وطن‌پرستی‌شان، به کامبیز آتابای اشاره کرد. انتخابات رئیس کنفدراسیون فوتبال آسیا بود و آن‌ها به کویت رفته بودند. کویتی‌ها تدارک بسیار دیده بودند و البته مثل همیشه با ترس از عراقی‌ها، زیاد به ایرانی‌ها توجه نمی‌کردند. سرانجام بامداد انتخاب فرا رسید. به سالن بزرگی رفتند که هیئت‌های کشورهای عضو همه حاضر بودند. کامبیز آتابای، رئیس هیئت ایرانی و رئیس فدراسیون فوتبال و سوارکاری، مثل همیشه شیک و خوشرو با هیئت ایرانی وارد شد. روزنامه‌نگاران همراه هیئت‌ها در جای خود مستقر شدند. ناگهان مشاهده کردند آتابای با خشم به سراغ یکی از فرزندان امیر کویت که مدیر نشست بود، رفت و سپس با اشاره به روزنامه‌نگاران ایرانی، به نوعی صلای خروج داد. همه به هم نگاه می‌کردند و هم‌زمان می‌دیدند که سالن دارد از حال عادی خارج می‌شود. بیرون سالن آقای آتابای با یکی از مسئولان کویتی با تندی صحبت می‌کرد. دوربین‌چی تلویزیون کویت جلو آمده بود و مرتب به تعداد جمعیت اضافه می‌شد. همه حیرت‌زده به دنبال کسی بودند که شرح دهد چه اتفاقی کامبیز آتابای آرام را چنین به خشم آورده است. سرانجام آمدوشد مقام‌های کویتی و پوزش‌خواهی از آتابای و سپس بیرون بردن نقشه‌، معما را حل کرد. کویتی‌ها زیر فشار عراق نقشه‌ای مجعول در سالن نشست نصب کرده بودند که نام خلیج همیشه فارس بر پهنه‌اش ع‌رب‌ی شده بود. کامبیز آتابای با تهدید به ترک نشست، کویتی‌ها را واداشت ضمن پوزش، بلافاصله نقشه را بردارند. شاید این کار در نگاه بعضی، درخور ستایش و تقدیر نباشد، برای من اما هست. فرزند ابوالفتح آتابای در یک نشست بین‌المللی طاقت نمی‌آورد دریای میهنش را نامی دیگر تهدید کند. او پرورش‌یافته عصری بود که عظمت و شکوه ایران با اخلاق پیوند خورده بود. اسب و دشت با هویتش پیوند خورده بود. اینکه فارغ‌التحصیل سنت هرست بود، هرگز هویت ایرانی او را کمرنگ نکرد. پدرش نیز چنین بود و این اخلاق و باور در خون نسل‌ها جاری بود. در خانه دکتر امینی، او که در قلب مرکز تصمیم‌گیری قرار داشت، از من روزنامه‌نگار ۲۰ و اندی ساله مصلحت‌جویی می‌کرد. او پیش از ظهور سید روح‌الله مصطفوی کشمیری ملقب به خمینی در خاک وطن، همراه با خاندان سلطنتی پهلوی که عاشقانه دوستشان داشت، خانه پدری را ترک گفت. گزیری نداشت. او و پدرش بدون شک جزو گروهی بودند که یک سرش به رحیمی و خسروداد و بدره‌ای و نادر جهانبانی وصل می‌شد و سر دیگر با بیگلری و عاملی طهرانی و حجت کاشانی و امینی افشار در پیوند بود. لندن را دوست داشت. همین که شهر دوران تحصیل و نوجوانی‌اش بود، کفایت می‌کرد تا دلبسته مه و وست‌مینستر و تئاتر «تله موش» آگاتا کریستی باشد. در لندن دوستانی داشت که هزارساله‌شان می‌خواند. مثل ابراهیم گلستان که شعر را به نثرش آمیخته بود. این بار که آمد، جلو تدگالری قرار گذاشتیم. با گلستان آمد. تمام نقاشی‌ها را می‌بلعید. به تابلوهای اسب و سوار، کوه و آسمان و خاک دلبسته بود و به‌دفعات تماشایشان می‌کرد. دلبستگی‌اش به فوتبال طبیعی بود و رجزخوانی‌هایش با همکار عزیزم، جمال بزرگ‌زاده ، با هر نوسانی در دو تیم چلسی و من یونایتد، گاه باب مطایباتی پرحرارت را باز می‌کرد که شنیدنی بود. او مسئولیت‌هایی در دربار شاهنشاهی برعهده داشت و در عرصه ورزش نیز صاحب مسئولیت‌های کلان بود، اما آنچه طی ۴۷ سال در مصاحبت با شهبانوی گرامی و اداره دفتر ایشان انجام داد، بدون تردید از ماندنی‌ترین فصل‌های زندگی‌اش شد. او در روز، پاسخ نامه‌های بسیار و در سال‌های اخیر، پاسخ ایمیل‌های بسیاری را مطابق نظر شهبانو تنظیم و ارسال می‌کرد و من می‌دانم چه بسیار دردمندانی در خانه پدری به لطف دقت و عشق کامبیز، پاسخ‌های مناسب و امیدوارکننده دریافت می‌کردند. در همین ستون، مقاله‌ای نوشته بودم درباره فاسدانی که به قدرت و دولت رسیده‌اند و خدای را بنده نیستند. مقاله‌ها را برایش می‌فرستادم. با محبت می‌خواند و گاه اظهارنظر می‌کرد. در باب این نوشته من، نظری کوتاه فرستاد با این مضمون که «دوست عزیز، شما عربی می‌دانید و بهتر از من از معنای الناس علی دین ملوکهم سر در می‌آورید. وقتی یک منبری درجه چهار زمامدار کشور ما می‌شود، به گمانتان بزرگمهر حکیم و حسنک وزیر و خواجه رشید فضل‌الله و قوام‌السلطنه در مجاورت او خواهند بود؟» کامبیز آتابای با رفتنش، بدون شک سنگینی یک غم ماندگار را برای دوستانش و در صدر همه، شهبانوی گرامی و خاندان پهلوی به جا گذاشت. ما همه می‌رویم و این یک حکم ابدی است، اما چگونه می‌رویم و چه از خود به یادگار می‌گذاریم، وقتی آخرین سطر از کتاب بسته ما خواهد شد. کامبیز آتابای عمری به نسبت کامل داشت. ۸۶ ساله شد. این آرزوی شمار کثیری از انسان‌ها است که به سن برسند، اما او با فصل‌های درخشان عمرش، حتی طولانی‌تر از ۸۶ سال زندگی کرد. او به این بیت وفادار ماند که «حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد/ زمانه را قلم و دفتری و دیوانی است» از آن همه انسان‌هایی که می‌شناختم، بسیاری‌شان رفته‌اند، اما تنها با یاد شماری اندک، دل و دیده می‌گرید. کامبیز یکی از آن‌ها است. به یاد دیدارمان می‌افتم. این بار در نیویورک. نیما، پسرم، صاحب باران، دخترش، شده بود. در نیویورک که بودیم، زنگ زدم و به دعوتش به کافه والدروف رفتم. نیویورک را هم مثل لندن دوست داشت. گفت: چرا «روزگار نو» تعطیل شد؟ شرحی دادمش. یک‌باره گفت: خدا کند «ایران‌شناسی» بماند و بعد دیدم با چه مهری نشریات فرهنگی مثل «ایران شناسی» و «ایران نامه» و «رهاورد» را دنبال می‌کند. پرسیدم: آیا فرصت خواندن این همه را دارید؟ گفت: بی خواندن و دیدن، عمر چه معنایی دارد؟ ۸۶ سال دید و خواند.عمری از این پربرتر؟ دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع ایندیپندنت فارسی را منعکس نمی کند.