حجم نا تمام عشق
نام نویسنده : ترانه مؤمنی
نام ناشر: مهری . لندن
چاپ اول : 2020 میلادی .1399 شمسی
کتاب، مجموعه ای ازداستان های کوتاه است که با پیشدرآمدی از نویسندۀ مشهور: « احمد خلفائی » آغاز شده است همو، سرضرب به سراغ متن اثر رفته می نویسد:
«در اینجا ما شاهد رهائی کلمات هستیم رهائی از همه چیزوازجمله از دست شاعر و پرواز درآسمانی که خود می شناسند آسمان پرواز آنها گویا، همزمان همان اعماق ماست
اعماقی تاریک و بی انتها. گاهی جمله هایی می خوانیم که انگاراز ته نا پیدای این آسمان ، از ته چاه برما آمده باشند».
زبان ساده وصمیانۀ راوی، خواننده را جلب و جذب می کند. وتا انتهای پیام پربازش با خود می برد، تا مقولۀ کهن و پیرانه سال بزرگترین، بنیادی ترین و محبوبترین مادۀ تداوم هستی انسان و اسانیت را ازتاریکی های تاریخ، بیرون بکشد، بی کمترین آرایه در بیآورد و هماهنگ زمان با فرهنگ رایج روزجلوه های روشن و همیشه تابناک «عشق» را نمایان کند.
همو اضافه می کند:« وقتی می گوییم کلمات نویسنده یا شاعررا نوشته اند بدان معنی نیست که آن ها حهت های نوشته را تعیین کرده اند. پس بیهوده نیست که صحبت از کشف می شود. نویسنده با واژه ها به راه هایی رفته است که خود به آن ها نمی اندیشیده است. واین راه ها برای خواننده نیز یک کشف است».
نویسنده، چان مطلب و مفهوم واقعی نظردرست خود را با خواننده درمیان گذاشته.
از آمدن و رفتن کسی می گوید و از گفتن همان ، سخنی دربارۀ عشق که:
« با رفتنش اثری عمیق درذهن وفکر راوی به جا گذاشته است».
اشارۀ جالب و هوشمندانه ای دارد، و پرسشی که در پایان مقال آمده :
«ترانه مؤمنی با وجود همه این ها، بیشر از آن که از آمدن بگوید از رفتن می گوید.
از رفتن می گوید. گویا زفتن بیش از آمدن بوده است. و وقت آن است. واقعیت این است که راوی حجم ناتمام عشق ، منتظر کسی است که آمدن و رفتنش چندان نقشی بازی نمی کند. معشوق در خود اوست. درهمان واژه ها که درآمدن و رفتنی خلاسه نمی شوند».
فهرست داستان ها نشان می دهد که درپس پیشدرآمد، نخستین داستان با عنوان:
(نام دیگر عشق) آغاز و آخرین داستان با عنوان: (سال ها) به پایان می رسد. به طورکلی این کتاب شامل بیست وهشت داستان کوتاه است که برخی ازآن ها را باید با دقت بیشتر و تامل خواند وبا نوآوری های ادبی نوشکفته ش آشنا گردید.
دراین معرفی و بررسی، برخی از داستان های این اثرزیبا و خواندنی را برگزیده ام .
نخستین داستان عنوان:
« نام دیگرعشق»
را برپیشانی خود دارد:
«باید نفس بکشم دراین زندگی دردها را روی پوست نازکم حس کنم. بخوابم و بیدار شوم بی آنکه بدانم کجایی و درکدام هوا نفس می کشی. دستخط تو روی دفترچۀ خاطراتمان گوشه ای نشسته وحرف تازه ای برای گفتن ندارد. اولین بوسۀ زیر توسکاهای مهربان. اولین خاطره ی درهم گمشدن پشت پرچین های باغ ، میان اقاقیها، اولین نامه با ترس و دلهره های بی تاب و اولین آهنگ برای ساختن چیزی در حافظه ی خاکستری. و بعد شکنجه های دمادم. می شد گرمای دست تورا، دست مهربان وبخشنده ی تو را، کنار خودم داشته باشم . . . . .. ومن جوانی ام را به توهدیه داده باشم. تمام این ها شدنی بود اگر عشق حرف اول را نمی زد».
همو، سپس ازنامه های تلنبار شده می گوید که . . . سال ها ازتاریخ شان گذشته است. از تاریخ هم به نوعی شکنجه یاد کرده و به درستیی توضیح می دهد:
«وقتی ندانی کجای کار ایستاده ای و فکر کنی به شمارش موهای سپید لابلای سیاهی موهایت، من فکر می کنم به موهای تو، به خطوط صورتت و به عمق چروک ها در قیاس با عمق های خودم درعکس دونفره. می خندی. وآن قدر زیبا به چشم می آمدی .. . .» .
زبان پراحساس و بسی عاشقانۀ پاکیزۀ جوانی، گوشه هایی ازفرهمگ سربلند وتعالی ی انسانگرایی را درچوامع پیشرفته یادآور می شود؛ و نه درمیان مردمی که در اسارت فرهنگ های دیرینه سال گذشته های دور ودراز که در بند غل و زنجیر طاعت بندگی گرفتارند! حس درد و ترس از توهمات، طاعت ویرانگر نهادینه شده درافکار و حالت اعتیاد پیدا کرده به مرحلۀ یردگی و بندگی .
تو بدون من
داستان کوتاهی ست در دو صفحه:
« تورا از تمام غروب هایم خط زده ام. تمام آرزوهای تو درمن مرده اند. از دریا و خاطره های خیس آن روز چیزی نگو. وقتی در دریای خودت می توانی یک زندگی را باز سازی کنی می توانی همه چیزرا ازنو بسازی. نه مثل من که همیشه از چیزهای سوخت شده می نویسم و حرف می زنم . توچیزی را ازدست ندادی. تا بدانی رد پای خستگی چه گونه از رفتن باز می دارد. آدمی را. برای توچیزی دیرنشده و نخواهد شد». ارترس و وحشت وانواع بیم و هراس، آثار و نموداری هاییش دربین آدمنان می گوید. با اعتماد به نفس :
«من هیچ ترسی دروجودم ندارم. چیزی هست که مرا دربازی های گوناگون پر وخالی می کند. ازتمامی حس ها. ولی نمی توان گفت ترس است. وقتی چیزی برایت مهم نباشد و ازخودت و جانت هم گذشته باشی دیگر ترس معنایی ندارد. می دانم آن قدرمهم نبودی که ترس خسته ات خستگی هایت را بردارم»
روایتگر آگاه، مقولۀ بحث را با این پیام انسانگرایانه به پایان می رساند:
«باقی سطرها پر از هیچ های من است که تو دوست شان نداری و آزرده خاطرت می کند. اگرهنوز فکر می کنی من روخ پلیدی دارم ازاین سطر به بعد دیگر نخوان»
روح بزرگوار و گسترۀ مناعت طبع راوی، خواننده را به سپاس وتعظیم وا می دارد.
چشم ها
این گونه شروع می شود:
« درحاشیه دور ایستاده ام چیزی عجیب نمی آید. چیزی نیست عجیب باشد. حوادث دست آموزدست های اهلی توبود. می توانم چراهایم را بردارم وکمی ازخودم را برای روزهای اخر جهان بگذارم. و یا ازتو پیش از وقوع هرحادثه دست بکشم . می توانم فکر کنم به منی که ایستاده درحاشیه ی روزی خالی، با توهم آدمهایی که نمی آیند انعکاس ابن روشنی سال هاست.».
ازاینکه چشم ازاوبرداشته، وبا این کارش اورا ازدرون خالی کرده، دل آزردگی خودرا پنهان نمی کند: « رهایت من کنم تا میان بیگانگی دهان ها جایی برای خودت پیدا کنی. تا دیر نشده باید بروی و از دهان های دیگری گفته شوی. من آوازهای بی دهان وبی حنجره را دوست دارم و اینکه چیزی یه سمتم کشیده نشود حتی اگراز بی نهایت تو بیاید. به جاده نگاه کن کسی که راه را در جیبش پنهان می کند من نیستم. من از هر پنجرۀ بی رابطه می گذرم. و از هر رنگی به شب های تو می رسم. ازمن چیزی بیرون نمی آید. جر چرخه های بیهوده ی خیالی. مرا با خیال دیگری آشنا نکن.»
روایتگر آگاه و اندیشمند، با تسلط یه شناخت جامعۀ با حس بیدار «دیدن و تماشا» : « من چشم های تو را پیش ازافتادن دیده بودم. نگاهی رها در احتمال های سخت. می شد جشمانت را ببندی وهمه چیزهمانجا تمام شود. می شد ازحوالی شعرکناره گیری کرد وتنها هوا را دوست داشته باشی. این هم می شد ک من چشمان تورا پس از افتادن در قاب آسمان ببینم. حالا که آسمان هم آن قدرها بزرگ نیست میخواهم درخودم گم شوم».
همو در پایان اضافه می کند که :
می خواهم کمی ازخودم برای خودم نگاه دارم. دراین روزهایی که سخت می گذرند . می خواهم فکر کنم به تو به بوی خاک ویادگاری که برایم درجهان می گذاری».
عنوان بالا با روایت بالا به پایان می رسد .
هذیان
با چنین روایتی آغاز شده است:
« از ستاره آغاز شد. مفهومی که ازحروف حرف های تو بیرون می آمد و به انحنای عشق کشیده می شد از ستاره بود، آویزی که برگردن بی تاب خواب می بستی تا رؤیا را به ترسیم نور روایت کنی. تفسیرتواز شب عشق بود. تفسیر تو از تمانم جهان عشق بود. حالا پیچیده های میان پرده های غربت وچیزی بیدارت نمی کند.جنگ وحشی باد تورا نمی ترساند. دل کندن برایت همه چیز است.تورا برمی دارم و جایت خواب را می نشانم. بیداری دیگری شاید هنوز باشد. با دوچشمت زود سراسیمه می رفتی چشمان خیس زمین ترا از یاد نمی برد. اگر فکر می کنی این داستان باتو تمام می شود این طور نیست. تمام جهان تنهاست وتوهم ایستاده ای درقایقی که میان افقهای دورش مرده ای»
و سپس همان غایب ایده ال خود را به نزدش دعوت می کند که :
«اگر میخواهی برگرد همیشه کنار من جایی هست تا همه را برای تو به بیزاری از خودم برسانم. همیشه هستم تا جایی برای بخشیدن تو کنار بگذارم گفته بودم تورا نمی فهمند . فهم تو درقد و قواره های این جهان نییست اگر هنوز مرا می شناسی برگرد وقتی شب از غم ترک بر می دارد من ان جا ایستاده ام تا تورا تماشا کنم واگرهنوز انجا ایستاده باشی رهایت نمی کنم».
راوی، با همان زبان پیچیده و گهگاه رواشن این گفته را هم یادآور می شود و بیشتر خواننده را در وهم و خیال و واقعیت گرفتار:
این ها حرف های من نبود. حرف های کسی بود که میان خواب و بیدارصدایش را چسانده بود به گوشم . توهم این زمزمه های خالی همیشه بامن است. اینکه باخودم حرف می زنم وتا می خواهم دستی را بگیرم به خودم وصل می شوم. این حرف ها از هذیان تبی می آبد که دشواری اش را دوست دارم. . . . . . . . . من تنها فرزند صدایی هستم که کسی نمی شنود. مرا کنار آنچه که نمی شنوند رها کنید. ازاین جا تا هذیان بعدی فاصله ای نیست. از بیزاری تان نمی ترسم.همین که گوشهایم به سمت جهان شما بسته بماند کافی ست. . . . . . . این حرف ها یعنی از ادم بودن کناره گرفته ام . همه چیز از من آغازشد».
سال ها
آخرین عنوان این اثر پرمحتوا و خواندنی ست. گفتن دارد که روایتکر، با آگاهی ونگاه خلاقانۀ قابل توجه خود، درپرورش و به کارگیری کلمات و جملات، سبک تازه ای را درادبیات فارسی پی ریخته، تاجایی که با همۀ نا آشنایی و غیرمآنوس بودن رابطه ها، نتیجه گیری.نهایی مفاهیم متن را جلای تازه ای بخشیده است.
با آرزوی موففیت پژوهشگرگرامی بانو ترانه مؤمنی.