نقشینه/رضا اغنمی

نام کتاب: نقشینه
نام نویسنده: شیوا شکوری
نام ناشر: نشر نوگام
تاریخ نشر: ۱۳۹۹‌( ژوئیه ۲۰۲۰ ). لندن
ویراستار: محسن مینو خرد

این کتاب ۳۷۵ برگی شامل عناوین گوناگونی ست که با «صدیقه خانم» أغاز با «پرواز» به پایان می رسد. نه فهرست عناوین را دربردارد و نه پیشگفتار. نویسنده، یک راست رفته سراغ روایت، روایت های دلنشین وبسی خواندنی اش با زبانی پخته وجاندار. أغاز سخن باگویش شیرین محلی ست: « … صدیقه خانم دوساله مین این کوچست و خانه ی همه همسایه ر تمیز می کنه، مومنه ودستش هم کج نیه. چشمش م پاکه…»
روایتگردرسرآغازسخن با اشاره به مادرخود درنقش خیاط، و مشتری هماخانم گفتگوی آن دو درباره صدیقه خانم،فضای داستان ورفتارهای اجتماعی فرهنگی را یادآور می شود.ازمشتری به وقت اندازه گیری بالاپائین بودن لباس «آقامرتضی یه وجب زیرزانو دوست داره» یا وقتی صحبت صدیقه خانم پیش میاد درنقش کارگری امین ومورد اعتماد برای تمیز کردن خانه های ثروتمندان: میگن «صدیقه خانم جن داره. اجاقشم کوره وبچه اش نمی شه شوهرش می خواسته سرش هووبیاره که دیگه همان اولای جنگ اسیرعراقی ها می شه وصدیقه خانم هم ازبسطام می ایه شاهرود وماندگار می شه» مادر اعتراض خود را با زبان نرم«حالا کی جن شو دیده؟» بیان می کند. وقت رفتن :«حالابه ش بگو یه سربزنه تا ببینیم چی میشه»

در دام داستان ها افتادن هم مرا معتاد کرده. باید باید خواند و سیراب شد.
صدیقه خانم آمده خانه درحال درزدن ست که: راوی با اشاره به شیطنت های برادرش رامین، اورا وارد می کند. اول باراست که همدیگررا می بینند. مادرمی گوید چادرازسربردار و راخت بیا بنشین ما مرد نداریم. ازنگاه زیرچشمی صدیقه خانم به رامین، مادرمی خندد و رامین اخم آلود ازاتاق بیرون می رود.راوی مقابل صدیقه خانم ایستاده:«راست میگن شما جن دارین؟» مادرباچشم غره به دختردر حالی که طرف، خشک شده نگاهش می کند. با تمهیداتی شبی را درخانه صدیقه خانم می خوابند. به سروصدای خش خش بیدار و به آشپزخانه رفته زیرنورچراغ برق بیرون صدیقه خانم را چادر به کمربا چشمان بسته درحال ظرف شویی می بینند. مادر: «دست به دهانش می برد «بدون داره خواب هم می بینه»
داستان صدیقه خانم وراه رفتن ش درخواب تمام می شود

مدرسه ی عضدی
دومین روایت این اثراست
ازتعویض نام مدرسه ازعضدی به بنت الهدی می گوید. به روایت نویسنده زمین این مدرسه دخترانه را خانم توران عضدی یکی ازنوادگان فتحعلیشاه قاجارکه درشاهرود زندگی می کرد به اداره آموزش وپرورش هدیه کرده بود.نویسنده، با گفتن اززمینه ی زشت دو زن چادری درمتن تابلوی مدرسه به درستی نفرت ازحکمرانان عرب تبارایران ستیزوفاسد کنونی را یادآورشده سپس از کتابسورانی در مدرسه با حضوررئیس انجمن اسلامی به نام قمریاد می کند.
روایت راوی رابشنویم:«پدربزرگم می گفت،عمربن خطاب کتابخانه هارا سوزاند چون نمی خواست ایرانی ها بدانند کی بودند و چه کارکرده اند وچه باورداشته اند.برای همین هم ما ازگذشته ی خودمان بریده شده ایم و بی هویت وسردرگم ازاین ریشه به آن ریشه می چسبیم.باورم نمی شود که این ها هم می خواهند همان کاررا بکنند». راوی درفرصتی دور ازچشم انقلابی های کتابسوزان! دوکتاب زیر شلوارش پنهان می کند. قمر، شاگرد کلاس چهارم دبیرستان است: «صورت مهتابی ش مثل نامش قرص قمراست. باورم نمی شودکه این چشم های زیبا، این روح پرشورواین چهره ی شاداب این همه استعداد دارد که دنیارا از توی سوراخ های گونی [کتابّ] ببیند». زنگ تفریح زده می شود شاگردها بیرون می ریزند. دورکتاب های نفت آلود حلقه زده قمرکبریت را کشیده وروی تل کتابها می اندازد. باد: «بادابان ماه درکاغذها می دمد وآتش درورق ها می دود، درهوا می چرخد و درچشم های خمار قمر پیچ و تاب می خورد».
ازصدای بچه های معصوم وساده دل انجمن اسلامی می گوید که دورآتش جمع شده:«حزب فقط حزب الله. رهبرفقط روح الله…«کتاب هایی را که ازانبوهه بیرون می افتد هل می دهند و دوباره به آتش نزدیک می کنند: «یکی از بچه ها می رود بالای پله های ورودی سالن و فریاد می زند :«وقتی این کتا ب ها نباشد ما چه جوری دنیا را بشناسیم؟ ماچطوری پا به پای دانش دنیا جلوبریم؟» او را می شناسم. ناهید است. گاهی جلو درب مدرسه می ایستد وروزنامه کار نشریه ی چریک های فدائی خلق را می فروشد. دوسه باری در هسته های مطالعاتی شان شرکت کرده بودم کتاب خرمگس و بر می گردیم گل نسرین بچینیم را به من داه بود ومن هم خوانده بودم. صدای ظریفش توان بارخشمش را ندارد. اول دورگه و بعدهم خفه می شود. شهابی است که می درخشد ومی سوزد ومحومیشود».
ام البنین قران رابالا گرفته می گوید کتاب ما این است:«همه ی اسرار اجرام آسمانی تا چراحی های پیچیده، وصنایع سنگین توی قرآن هست . .. اسلامی ها فریاد الله اکبر سر می دهند. . . . زینب خم شده کتابی را اززیرپایش می اندازد توی آتش!
نویسنده آگاه چشم درعنوان کتاب بارسنگین درد واندوه ناگفته هاراعریان می کند:«شانه های لخت آنا کارنینا را درپیراهن سیاه دکولته روی جلد شومیزمی بینم. هیجگاه تصورنمی کرد که صدسال پس از خود کشی غم انگیزش، باز هم داستان زندگیش به شعله های آتش سپرده شود. دلم می گیرد»
کتاب ها سوخته و خاکسترشده. به کلاس برمی گردد. کسی نیست جزثریا.کتاب راازساق جوراب بیرون کشیده به ثریا می دهد. درگفتگوی آن دو ازبا یزید بسطامی عارف قرن سوم هجری پیش میاد که مزارش دربسطام یک فرسخی شاهرود است. ۱

ثریا خواب خدا را دیده که برای نویسنده شرح می دهد. سپس:«راستش من شبا ازتوی تنم بیرون میام و می رم این ور وآن ور . . .اوایل می ترسیدم اما بعد دیگه عادت کردم ویواش یواش فهمیدم که از بدنم جداشده م بدن جداشده م مثل ابر، مه یا بخار آب می مونه» همودرپاسخ راوی که بعد توچه می کنی؟ ازرفتن خود به به مقبره بایزید بسطاهی را شرح می دهد. ازمشاهده خودش توی ابرها، و شبح مرد پنجاه وشصت ساله ای پشت درخت ها که سال هاست آنجا زندگی می کند گفته مرا نهصد صدا کن:«اشتباه منونکن وبدون که زیادنمیتونی ازبدنت دورباشی.اگه دیربرگردی بدنت میمره وتو این جا مثل من سرگردانن مونی. منم پرسیدم کی بایدبرگردم توی بدنم؟ گفت قبل ازاذان صبح و………. تا ا
اینکه رسیدم توی اتاقم و دیدم که خوابیده م ودیگه رفتم توی بدنم» ثریا دفترطرح رابازکرده خدا را آنگونه که درخواب دیده و طرح ش را آماده کرده نشان می دهد:«به خدای خوابش نگاه می کنم در چشم هایش بیشترازمهر ومحبت ترس ووحشت است . . . انگاری خدا با چیزی ترسناک روبروشده و سنگینی حضورش را حس کرده. بچه که بودم خدارو یه مرد بی چهره تصور می کردم . . . هیچ وفت خدا را زن ندیده م. . . قطره اشکی ازچشم خدا چکیده. درسته که تو سوره میگه خدا نه می زاید و نه متولد می شود ولی غیراززن چه موجودی می تونه بزاد وزندگی ببخشه؟‌ . . . خدا یه فکره. یعنی آفریده ذهنه [‌ ازنیچه] . . . . نه توی هفت روز وازاین داستانا که توی کتابای دینی می گن»
مراسم کتابسوزانی تمام شده. . . . پولک های سیاه برسروشانه ی سوگواران بپاشند یکی را میان دو اتگشت می گیرم. مثل برف آب می شود وردسیاهی به جا می گذارد . . . سیاهی راپاک می کنم وبر می گردم به کلاس. اندوه، سنگینی ونفس تنگی را پشت چهره ای بی تفاوت پنهان می کنم».

کوهنوردی
فرورفته درخواب سحرگاهی، صدایی درسکوت:«نقشینه ه ه ه» توذهن ش تاب می خورد. صدا سنگ می شود درست می خورد وسط رویای من. ماهی ها، موج ها، دیگ وقابلمه ها، همه ناپدید می شوند . چشم باز می کنم. کورمال کورمال به ساعت نگاه می کنم. پنج صبح است». صدارامی شناسم انوش است». لباس زمستانی پوشیده زیرنورچراغ های بیرون می رود به سمت کوه: «به سربالایی بلوار. بالا می روم، به طرف درخت شراب می پیچم. علف های تیزونازک تکان می خورند. اثری ازانوش نیست. . . ماه بالای قله های پس وپیش کوه، توپی درخشان وسط دریایی تیره است. هزاران ماهی در ابرهای کف آلود می جوشند ازگوشه چشم حرکت سایه ای را تشخیص می دهم. چیزی می جنبد . . . رعشه ای درتنم می دود نه! فقط من و او می دانیم که قرارمان زیراین درخت شراب است»

انوش است که ازمیان شاخ و برک ها بیرون می آید. دست دردست هم به سمت کوهپایه می روند. راوی درخواب «ماهی» دیده:«انوش می دونی ماهی توخواب یعنی چه؟» لب پائین می اندازد.نه! ولی توداستان مسیح وماهی می گن وقتی یحیای تعمید دهنده،کشته می شه عیسی ناراحت میشه و میره یه جای خلوت مردم دنبالش میرن تااینکه دیروقت میشه وهمه گرسنه شون میشن بین شان پسری بود که دوتا ماهی وپنج تا نون توسبدش داشته. عیسی همونارو تیکه تیکه می کنه ومی ده به همه بخورن وهمه هم سیرمی شند»شانه بالا می اندازد: «شاید نشانه ی برکت و فراوانیه» نگاهم می کند» انوش از تنهایی خود دردوران بچگی با پدربزرگش می گوید ونداشتن همبازی. وشکایت ازپدرخوشگذران ش: «همیشه درخلوت نشینی خودم بزرگ شدم وسرم به کار وگاهی هم به کتاب» به سویم می چرخد وچوبش رااستوارروی سنگ نگه می دارد : الان هم که تورو پیدا کردم» انوش جفتی دستکش پشمی برایش گرفته : «اولین باری است که ازمردی هدبه می گیرم . . . اصلا ظریف و زیبا نیستند بیشتر به درد مردهای کارگر می خورند. . . لبخند می زنم مرسی خیلی خوبن» سرازیر ازکوه به سمت خانه. هرازگاهی ازروی دست های دستکش دارهمدیگر را لمس می کنند و باخداحافظی ازهم جدا می شوند: روایتگر خوش قلم با دلشوره به خانه می رسد. برادرش رامین را می بیند: از راوی می پرسد توکجا بودی؟
تومگه کلانتری؟. انگشت روی دماغم می گذارم«یواش حرف بزن . . .نگاهم به پیژامه راه راهش می افتد. یک وجب بالای قوزک پاش است. می گوید تکلیف جغرافی مونو ننوشتم. چپ چپ نگاهش کردم: دفترتوبده بروبگیربخواب. تندی می روم به اتاقم» دفتررامین راباز کرده ازدیدن نقاشی نیمرخ ی از یک دختر و پسری لب تولب هم درحال ماچیدن هم دیگر: فکرنمی کردم رامین دراین سن وسال همچین کارها را بکند. پدرازخرید نان برگشته خانه. دراتاق نقشینه را بازکرده می گوید زود بیا پایین کارت دارم. بادلهره می رود. :«یعنی من را توی کوه دیده؟» ازچشم های عصبامی پدرمی فهمد هوا پس است :« کوه خوش گذشت؟ «سنگینی کوه روی سینه ام می افتد» باکی رفته بودی؟ :باثریا!
«خوبه نگفتی رفته بودم کلاس تار» با مشاهده سکوت وسرافکندگی دختر، می پرسد سازت کو؟ میرود توی اتاقش و سازش ا می آورد. پدر، سازراازدستش می کشد و داد می زند :«چند بار رفتی توی مغازه ی عکاسی و به من گفتی می رفتم کلاس تار؟ دلاشوبه می گوید یک بار: »صورتش یک پارجه خون است معلمت گفت پنج جلسه غیبت داشتی» فریادش بلند شده سازرا می کوبد زمین و می شکند. و خرد می شود. می گوید: امروزتلفن کن بگو خانواده اش بیان خواستگاری ببرنت. اگه آدم درستی باشه عذر و بهانه ای نمیاره . . . ازکجا بدونم باکره ای؟ . . .» مادربه دادش می رسد.
دخیر رو به مادرمی گوید: «نمی شه بگم بیایین خواستگاری، انوش فقط بیست و دوسالشه» بدون خوردن صبحانه به دبیرستان می رود با همکلاسی ش که ثریاست. بین راه دودخترجوان به درددل می پردازند و ثریا ازدوران بچگی خود می گوید: «بچه که بودم خیلی کتک می خوردم. خانم جون منو می کرد توی اتاق پذیرایی ولختم می کرد بعد یک دل سیربایک دمپایی آی می زد . . . اخه من تا ده دوازده سالگی خودمو خییس می کردم. دست خودم نبود . . . روزی یه جیش گنده کرده بودم که خانم جون . . . دمپایی را برداشت افتاد به جونم . . . منم داد زدم چرا آقاجونونمی زنی که هر شب تو شلوار من جیش می کنه » ص ۴۳
دست خانم جون توهوا موند. بعد دمپایی را پرت کرد آنور ورفت جامو ازبغل آقام برداشت انداخت کنار سه تا خواهرم تو یه اتاق دیگه» می پرسد: «بابات دیگه نیومد سراغت؟ می گوید: نه دیگه هرشب مثل قبل ولی بعضی شبا میومد» صورتش سفید شده است. با درددلی درهمین رابطه ها ازهم جدا می شوند. راوی به خانه می رسد و رامین را می بیند درحال غذاخوری. به سراغ تلفن می رود با انوش صحبت کند. تلفن سرجایش نیست. رامین می گوید: «تلفن را مامان با خودش برده» از شنیدن این خبر گریه اش می گیرد. رامین چند تا سکه ی دو ریالی به خواهرش می دهد تا از بیرون تلفن کند. با انوش تماس می گیرد. پریشان حال، بغض الود ماجرا ودعواهای والدینش را می گوید. انوش با زبانی نرم و لطیف:«حالا چیزی نشده که این همه گریه می کنی . . .به پدرت زنگ می زنم و با خانواده میاییم خونه تون … اینقدرهم خود تا ناراحت نکن… یادت نره که من خیلی دوستت دارم…» و گوشی را می گذارم» . به خانه برمی گردد. پدرمی پرسد رفته بودی با انوش حرف بزنی؟ پاسخ می دهد نه رفته بودم ماست بخرم.:» چشم ازپای برهنه ام برنمی دارد:این دمپایی ها که برای بیرون رفتن نیست. وارد حیاط شده به کبوترهایش دانه می دهد.
رامین می آید بیرون وبالاسرم می ایستد. بادلواپسی نگاه می کند. چند بار مژه می زنم. لبخند می زند و می رود توی اتاقش»

خواستگاری وملاقات دوخانواده درفضای نه چندان خوش انجام شده قول وقرارهایی بام می گذارند. عنوان «امتحان هایی»:«تیرماه است و ازهوانیز آتش می بارد ورقه ی آخرین امتحان را به ممتحن می دهم وازجلسه یبرون می آیم» ازتعطیلی دانشگاه ها و ازدواج دخترها می گوید واز ثریا که امرورهیجده ساله شده است.ازآشنایی خود با دانشجویی که درمنچستردرس میخواند وخواهر زاده خانم زنداست می گوید. می پرسد پسرعموراچکارمی کنی؟ ولش می کنم میرم دنبال دانشگاه.
نویسنده نیز براین عقیده است که می تواند انوش را ترک کرده و در دانشگاهی در خارج از کشور به تحصل ادامه بدهد.
نویسنده، دردیداری ازثریا و نقش آفرینی هنرمندانه او صحنه جالبی را روایت می کند:« وارد اتاق پذیرایی می شویم. ثریا در اتاق را می بندد. ودیگر صدایی از توی هال نمی آید.اتاق بزرک وخنک است. عکس پدرش مجلل ومطلا به دیوار زده شده است. هیچ شباهتی میان او وثریا نمی بینم.هیچ چیزشان بهم نمی خورد. چشم برمی گردانم و نمی خواهم ببینمش. نور از پنجره های بزرگ به ستون آینه کاری وسط اتاق می تابد. چشم های تکثیرشده ی پدرش را توی آینه ها ی برش خورده می بینم. شلاقم می زند. ثریا لخت نشسته ودست های تپل کوچکش را روی میانگاه ش گرفته از درد پیچ وتاب می خورد. دمپایی دست مادرش درمیان آنها حرکت می کند. یکهوحالم بد می شود. تصویرها درآینه موج می زنند. بهم می پیوندند وبازازیکدیگر جدا می شوند. یکی سایه ی دیگری می شود ویکی بازتاب دیگری. همهمه ای درگوشم می پیچد. هر پچپچه ای، حرف وداستان خود را دارد. ناگهان معتی دیوارهای نقاشی ثریا را می فهمم. آن آجرها یا کاشی های مستطیلی که دیوار توالت را به یادم آورده بودند بازتابی ازهمین آینه های برش خورده اند.شایدآن زن عصبانی وسط پایش هم خود ثریاست. ثریایی که ازسوء استفاده وفشار برمیانگاهش داد می زند و کسی صدایش را نمی شنود»

ثریا تلفنی خبر می دهد که: موی سرش ازته تیغ انداخته است:«الان یه کله ی سفید و گرد روگردنمه و هنوزم به هیشکی نشونش نداده ام تو اولین کسی هستی که به ش گفتم» وسروده اش را برایش می خواند:«ریختم/خزان شدم وریختم/ به امید بهاری دیگر/ فردایی بهتر/ طلوعی سبزتر/ می ریزم مو به مو بادست های خودم/ ذوق می کنم ازقیچی رقصان/ ازشهامتی که جایی دردلم/ بازی می کند/ پیدا و پنهان/ به نشان یادمانی/ می ریزم روبروی آینه/ تا که هرروز گرامی باشد/ شهامتی که هست/شهامتی که نیست/ می ریزم به امیدی امیدتر». راوی هفته ای بی خبرازثریا تلفن می کند به او. مادرثریا می گوید:«خانم دیگه به اینجا زنگ نزن» تق! گوشی را می گذارد. فصل امتحان نهایی تمام می شود.

درعنوان :«عقد وعروسی» راوی وانوش، مطلبی دراخرین برگ آمده که شنیدن دارد: هنگامی که مهمان ها رفته اند وخانه اندکی خلوت شده وعروس خانم تنها دراتاقش: «صدیقه خانم میآید به طرفم ودستمال سفیدی درسینه بندم می چپاند «مین این دستمال به شاخه نباته، قبل این که بری تو حجله بذارش مین شورتت» چشمی تاب می دهد و لبخند معنی داری می زند.«شب که شد همان وخت که خودت می دانی درش کن و صبح بریز تو چایی شیرین انوش خان. دگه خیالت تخت باشه که قفل و قفل می شه» .
بعدازعناوین عقد وعروسی وشب زفاف، درعنوان«نامگذاری»، سر تعیین اسم نوزاد که بدون نظر و مشورت با انوش ومادرش انجام گرفته و راوی بی خبرازشوهراسم تعیین کرده وسجل گرفته بگومگو می شود در اعتراض به انوش :«نه! تو این حقو نداری هنوز به پیش بند مامانت آویزونی». انوش برطبق روایت تاریخی براین عقیده است که: افشین خاین بوده. اقلا میگذاشتی بابک یا مازیار.راوی
با یادی ازتنگدستی انوش تا جایی که برای خورد وخوراک روزانه هم مشگل داشتند سخن می گوید. اختلاف آن دو بالاگرفته وراوی بی خبر ازشوهر به محضری مراجعه می کند برای گرفتن طلاق که محضردار: « آخوندی درشت هیکل وسرخ رو پشت میز رو به درنشسته است بایک تسبیح دانه ریزی را می گرداند» بعاد ازسلام وعلیک ٰ می گوید می خواهم از شوهرم جداشده و طلاق بگیرم. آخوند بعد ازپرسش وپاسخ:«از پشت میزخیز برمی دارد وعربده می کشد:« پس بگو می خوام جنده بشم دیگه . . .» باشنیدن سخنان آخوند با ترس ولرزدررا گشوده فرار می کند. پول تاکسی ندارد تا به خانه برگردد.
از ناهمزبانی خود وشوهربا درون همیشه نامرعی ش به درد دل می نشیند:«انوش زبانم را نمی فهمد و من زبان اورا نمی فهمم.ازدست من عصبانی ست که چرا نمی توانم آن جوری که هست واومی خواهد دوستش داشته باشم ومن عصبانی ام که چرا برآورد کردن ابتدایی نیازهایم اینقدر سخت است … تهیه خوراک و پوشاک .امنیت مالی چیز غریبی نیست ولی همه شان فرصتی اند برای تحقیر کردنم.چون خودم نمی توانم برآوردشان کنم»
تاامیدی، فقر و بی پشتوانگی ازآینده، درد کشنده و فلاکتباری ست.
روایتگر بزرگترین درد اجتماعی ومهمترن عامل اختلاف ازدواج ها که به طلاق منجرشده را مطرح می کند و دربیشترین برگ های کتاب آثرات ناگوارجدایی ها واثارروانی آن را دربچه های معصوم و نوشکفته یاداور می شود. دراندیشه ی پریدن ازاین قفس تنگ وتاریک فرورفته. کلاغی می پرد وندای پرش درذهنش:«باید بپرم. ازپدر،‌ازمادر، ازانوش. ازاین شهر. ازاین خفقان. باید راهی باشد. حتما هست»

«ثبت نام دردانشگاه»
روایتگرر با فرزند طفل سال ش در تهران هستند درکوچه باغ های ونک دنبال دانشگاه«الزهرا». پیدا می کنند. با تمام شدن تشریفات نام نویسی خود دردانشگاه ومهد کودک برای فرزندش. اتاق مناسبی درخانه ی خوب وامن فرخنده خانم اجاره می کند. جوان،همسن وسال خود با دختری هم سال افشین. احتیاج به پول دارد. با پدرش تلفنی تماس گرفته خبراسم نویسی دانشگاه و اجاره منزل را داده و تقاضای پنج هزارتومان پول می کند که پدرش می گوید: « وظیفه من نیست پدرجان که به تو پول بدم تو دیگه شوهرداری». به نزدیکترین طلا فروشی رفته گوشواره هایش را که روزعروسی انوش هدیه داده بود، ازگوش ها در آورده می فروشد به دوهزار تومان و اجاره خانه را می پردازد. شب هنگام قبل ازخواب فرخنده خانم با دخترش فرناز باکاسه آشی به اتاق آن ها رفته وآن دوکوچولو ها نیز باهم آشنا می شوند.

دیدار

ازامدن انوش به تهران ودیدارآن می گوید ووضغ درس و دانشکاه و هم تحصیلی هایش. مادرش قول داده که دوزندگی را تعطیل کند وازشاهرود به تهران بیاد وازتنهایی او وخودش رها شوند وباهم .باشند.
ازدیدار با استاد تارش به نام سهراب :«که دیگر نمی تواند ، تاررا کنار می گذارد و موهام رانوازش می کن وتازیرگردنم رامی بوسد نفس می می دمد وبی هیچ پوششی میان بازوانش جا می گیرم . . . هردو درلذت های ممنوع شیرجه می زنیم . . . روی سینه اش خواب می روم. خوابی که فاصله ی واقعیت و رویارا پر می کند . . . . . چه شب هایی که با فکر سهراب خوابیدم بوسه هایش رابرسر وگردنم خواب دیدم . . . اگر انوش بداند که من چه کارکرده ا م چه حالی می شود؟ کاش اصلا نبود وتوی جاده شاهرود تهران تیکه تیکه می شد. با نامه ای که ازثریا دریافت کرده این فصل نیزبه پایان می رسد
جدایی

جدایی آن دو بااین شرط عملی شده که انوش گفته:« اگر مهریه ت روببخشی حضانت افشین رو میدم … خرجی بچه هم به خودت مربوطه» شاید رفتارهای تنگ نظری یاتنگدستی سبب برخی امور غیر اخلاقی راوی شده که عریان و بی پروا همه ی لذت های جنسی با مردان دیگررا شرح داده:« ازپله های محضر که پایین آمدیم . . . گفتم که بعضی چیزهارونه با پول میشه خرید ونه با زور. فقط با عشق می شه به دست آورد» تیز نگاهم کرد. گفتم «من به تو وفادارنبودم» . ص ۲۵۰ کاویدن روان انسان ها راهنمای علمی وچاره سازاین گونه مشکلات روانی ست.

باید این اثر خواندنی را به دقت مطالعه کرد وبا درک مفهوم روایت ها کهنه دردهای چرکین موروثی جامعه ی دربند اوهام را شناخت. با حس درک درست و تمیز فرهنگ گذشته وحال، زمان و زمانه را دریافت.
آخرین عنوان کتاب «پرواز» است که نویسنده همراه افشین کشوررا ترک می کنند. راوی‌با تلفن: خبرحرکت خود را به ثریا می دهد و سپس درصحبت با پدر که:«بالای سرم ایستاده می گوید: یه زن تنها با یه بچه می خوای بری انگلیس چه کارکنی؟ با کدوم پول؟ می خوای زمین بشوری؟ برمیگردم طرفش:« … پدر جان من اززمین شستن نمی ترسم ازدوباره زمین خوردن می ترسم می خوام برم جایی که بچه م دیده بشه. شنیده بشه. ادم حساب بشه . . .. پدر می گوید ازدیشب که مامانت گفت میخوای بری چشمم روهم نرفته …» مادر: تو که تا خود صبح خرخرمی کردی» رو به پدرمی کنم :‌«وقتی رامین با قاچاقچی می رفت هم خوابتون نمی برد؟ . . .»
میدان آزادی را به طرف فرودگاه مهرآباد رد می کنیم. افشین می گوید مامان! چرا گریه می کنی؟»
وکتاب بسته می شود.