زن در ریگ روان/رضا اغنمی

نام کتاب: زن در ریگ روان
نام نویسنده: کوبو آبه
نام مترجم : مهدی غبرائی
نام نا شر : انتشارات نیلوفر
چاپ پنجم : 1393 – تهران

نویسنده کتاب ژاپنی است و استاد دانشگاه. درپشت صفحه آمده است:
« کنزابورو اونه برندۀ جایزه ادبی نوبل 1992 کوبو آبه را استاد خود و جایزۀ نوبل را حق او دانسته بود».
این اثز خواندنی در 236 صفحه وسه بخش شرح حال زن و مردی را روایت می کند که در ریگ روان گیرافتاده اند و درفضایی سراسر هول وهراس برای رهایی ازنابودی ومرگ، در تلاشند. اثر درخشانی که یکی از:
«پرآوازه ترین رمان های معاصر ژاپنی است».
در معرفی نویسنده آمده است:
«کوبو آبه در 1924 در توکیو به دنیا آمد اما در موکون منچوری بزرگ شد . . . در1948 از دانشگاه توکیو در رشتۀ پزشکی فارغ التحصیل شد، اما هرگز طبابت نکرد».
وسپس از آثار او وجوایزی که دریافت کرده، ومهمتر:
«استعدادی را نمایان می کند که محدوده مرزهای جغرافیایی نمی شود. دستاوردی عظیم» را یاد آوزر می شود.

بحش اول. ازگم شدن مردی روایت می کند که با بطری و وسایل تورحشره گیری، با قطار به کنار دریا رفته و دیگر برنگشته است. ظن وگمان این که پای زنی درمیان است واز این گونه گفت وگوها بجایی نمی رسد. تنها فکراحتمال خودکشی آن هم توسط یکی ازهمکاران مرد گم شده که روانکاوغیرحرفه ای بود، :
«روی این نظرپافشاری می کرد و مدعی بود که علاقه به وقت گذرانی بیهوده ای مانند گرد آوری حشرات درآدم بالغ بی برو بر گرد دال براختلال روانی است».
حتا دراین باره برخی از بچه های علاقمند به جمع آوری حشره را نشانۀ “عقدۀ اِدیپ” می دانست. سرانجام چون جنازه ائ پیدا نشد. پس از گذشت هفت سال برطبق ماده 30 قانون مدنی اورا درحساب مردگان قلمداد کردند.
مردی، دربعدازظهر روزی ازروزهای ماه اوت درایستگاه قطار دیده می شود که راه دریا را پیش می گیرد . با گذراز شالیزارها و تپه ماهورها ودره ها:
« ازدهی گذشت وروانۀ کرانۀ دریا شد، خاک کم کم رو به سفیدی و خشکی گذاشت» خانه ای دیده نمی شد. همو دراندیشۀ حشرات و وضع تغییرات شکل زمین دراثرفرسایش باد و باران وریگ روان هرآنچه که دراین باره دیده ودرکتاب ها خوانده فکر می کند.راه می رود و از قدرت و نیروی ویرانی شن می گوید:
«شن مانند موجودی جاندار به همه جا می خزد. شن هرگز آرام نمی گیرد وقرار ندارد. به ملایمت اما به طور قطع به سطح زمین هجوم می برد و ویرانش می کند . . . وقتی به تآثیر ریگ روان فکر می کرد، گهگاه توهماتی به او دست می داد و خود را همراه ریگ روان در حرکت می دید».
مرد درحال رفتن به سوی دریا، بی توجه به مناظرطبیعی که درچشم اندازش گسترده بود می گذرد. شن روی کفش هایش می پاشید و اطرافش خلوت بود و سکوت. تا غروب :
«به تپۀ کوچکی که خرسنگی برهنه برفراز آن بود به سوی دریا پیش رفته بود و نیزه های نورخورشید روی این خرسنگ پاشیده بود». ناگهان خودرا درکنار پرتگاهی می بیند وبه مغاک زیرپایش زل می زند. و درتیرگی ته گودال خانه کوچکی می بیند غرق سکوت. می خواست دوربین اش راآماده کند که زیر پایش خش خش کنان اورا می کشد و متوجه شده لرزان پایش را پس می کشد:«اما شن تامدتی ازحرکت باز نایستاد».
به صدای نازک مردی به خود آمده می گوید حشره جمع می کنم . همان جا باچند ماهی گیر آشنا می شود.

بنا به قولی که پیرمردداده، دربنگاه تعاونی به او می پیوندد. راه می افتند به سمت خانه ای. در تاریکی شبانه با پله طنابی درمغاکی پایین می رود که زنی به تنهایی زندکی می کند:
«دیوارها طبله کرده بود به جای پنجره تخته کوبیده بودند، حصیرهای کف به مرحلۀ پوسیدن رسیده بودند و رویشان که راه می رفتی، مثل اسفنج خیس خس خس می کرد وانگهی بوی آزار دهندۀ شن آفتاب سوخته و نم خورده همه جا را برداشته بود».
زن جوان سی ساله برایش شام تهیه می کند. سقف سوراخ است. وقت خوردن عذا، زن چتر کاغذی بزرگی را بالاسرش می گذارد و می گوید اگرنگذارم شن توی غذاتان می ریزد. وقت خواب پس ازانداختن رختخواب برای مرد، زن درمقابل پرسش او می گوید تنها هستم.
«شوهرم سال قبل درتوفان . . . توفان شن مثل آبشار روی سرآدم می ریزد. هرکاری بکنی سریک شب سه متر یا حتی شش متر تلنبار می شود . . . آن شب شوهرم با دخترکوچکم که مدرسۀ راهنمایی می رفت ارمرغدانی فریاد زد که سقف فرو می ریزد. صبح شد باد بند آمد بیرون رفتم نه اثری ازمرغدانی بود … و نه چیزدیکر».
می پرسد: زیر شن مانده بودند می گوید به کاملا.
مرد، درمغاک زن گیر افتاده. نردبان طنابی به هرعلتی برداشته شده و نمی تواند ازآن خانه بیرون بیاید. با بگومگوهای بی حاصل بین آن دو می رسد:
«یکهو ریزش شن شدید شد. صدای خفه ی شنید و بعدا فشاری زیر سینه اش حس کرد. کوشید ببیند چه خبر شده ، اما دیگر حس جهت یابی خودرا ازدست داده بود. همچنان که روی لکۀ سیاه استفراغش دولا شده بود، بفهمی نفهمی نوری شیری کم رنگ بازیگوشی را بالای سرش دید» .

بخش دوم.
باترانه ای هشدار دهنده شروع می شود:
«دیگ و دیگ و دیگ
چه صداست؟
زنگوله
دانگ ودانگ و دانگ
چه آواست؟
آوای شیطان»
زن ترانه را می خواند و آرام زمزمه می کرد و:
«لای و لجن سطل آب را با چمچه ای می گرفت و خستگی ناپذیر بارها این بندهارا تکرار می کرد».
مرد بیمارگونه به رختخواب افتاده ودرانتظار حولۀ خیس و خنک است که تنش را بشوید : «تنش ازانتظار فشرده بود. طولی نکشید که زن تشتی پر از آب آورد، شاید برای آنکه تنش را با اسفنجی بشوید. پوست تنش ازشن و عرق پُف کرده و متورم شده بود».
زن تن او را می شوید و تمیز می کند. مرد با ازامش دلخواه تقاضای تهیۀ روزنامه می کند و می خوابد. وقتی بیدار می شود: روزنامۀ بازی را روی صورتش می بیند. مرد حیرت زده از این که روزنامه تازه است ومدت ها درانتظار خبربود را می خواند:
«دستورکارمشترک ژاپن وآمریکا».
ودراین فکرکه زن چطور توانسته به این سرعت روزنامه تهیه کند. درروزنامه می خواند:
«اقدامات جدی برای مقابله با راه بندان ها. مادۀ موجود درپیاز برای مداوای جراحت های ناشی از تشعشع مؤثر تشخیص داده شد».
ازخواندن خبری در روزنامه که راننده تراکتوری زیرآوار شن مانده و جان داده می گوید: «آها بی شک این مطلبی بود که دهاتیها می خواستند او ببیند…»
مرددست وپای زن را می بندد ودردهانش دستمالی می چپاند ودرگوشه ای روی اطاق می اندازد. زن در تمام این مدت بدون کمترین مقاومت خود راتسلیم مرد می کند. زن درهمان حال اسارت ازتشنگی آب میخواهد ومرد، لوله کتری را به لبهای زن می چسباند وآب می خورد: « وقتی از زیر پلک های بادکرده اش به او خیره شد، برای اولین بارنگاهش سرزنش بار و بغض آلود بود».
دست وپای زن گشوده می شود وروابط وآمیزش باشک وتردید ادامه پیدا می کند.صحبت بیماری مقاربتی روانی مرد بین آن دومطرح می شود.
مرد، با پیرمردی که با طناب وسطل ازلبۀ دیوار بیرون، به آنها که درمغاکند آب می رسانید، سر صحبت را باز می کند:
«به حرفم گوش بدهید شما کاملا دراشتباهید. من معلم مدرسه ام همکارها و انجمن معلمان منتظرمن هستند . . . خیال می کنند ناپدید شدنم به سکوت برگزار می شود؟ ده روزه خبری نشده بعد چی می شود؟». پیرمرد پاسخ می دهد:«ده روزنبوده یک هفته است!».
مرد از کمک های دولتی درمهارکردن حرکت شن های روان و حفظ سلامتی وامنیت مردم می گوید وطرف گوش می کند ودرتایید سخنانش پاسخ می دهد.
سرانجام، از گودال بالا می رود. وآن روز را روزآزادی می نامد:
«درچهل وششمین روزی که درگودال گذرانده بود».
ارفکر تنهایی زن نیزغافل نیست. اگربیدار شود وببیند که نیستم:
«لابد همچنان که به جستجوی فانوس کورمال می کند، با شرمندگی لبخند می زند».
درتاریکی شبانه وسط ده درپیش روی خود به سوی دماغۀ شنی که به ده چسبیده می رود. از دروازۀ ده فرار می کند. درراه فرار ازهیاهوی سگ ها وناله دوبچۀ که خواهر وبرادربودند و صدای زنگ خطر می گوید و از تعقیب مآموران با چراغ قوه های که دنبالش بودند. و به ناگهان در شن فرو می رود:
«شنیده بود که شن عده ای را بلعیده است. تقلا کرد،کوشید به نحوی خودرا برهاند، ولی هرچه بیشتر تلاش کرد، بیشتر فرو رفت پاهایش. حالا تا ران توی شن فرو رفته بود».
تعقیب کنندگان می رسند و ازلابلای شن ها اورا بالا می کشند وسپس:
«طنابی زیربغلش بستند و اورا مثل بقچه ای توی گودال پائین انداختند».
همان خانه زن. زن به شستشوی او می پردازد.

در پایان بخش سوم، به روایت کتاب زن حامله شده و با وانت سه چرخ که بالای پرتگاه ایستاده است اورا به بیمارستان شهر می برند:
«برای اولین بار پس ازشش ماه نردبانی طنابی پایین آمد و زن را لای پتوهایی که پیله وار دورش بود با طناب بالا کشیدند. زن با چشم هایی که تقریبا ازاشک وترشح جایی را نمی دید التماس کنان نگاهش می کرد تا وقتی که دیگر تنوانست ببیندش. مرد انگار که اورا ندیده است سربرگرداند».
مرد ازپله های طنابی بالا می رود. ازبالای تلماسه دریا را می نگرد. عجله ای برای فرار نداشت:
«بلیط دوسره ای که دردست داشت، مقصد وزمان سفرخالی گذاشته شده بودتامطابق دلخواهش پُرکند».
با آگهی مفقود الاثرشدن نیکی جویی رُمان “زن در ریگ روان” به پایان می رسد.

گفتنی ست زمانی که مطالعه ی این رمان به پایان رسید، مفهوم هوشمندانه ی مترجم فاضل در عنوان «معرفی نویسنده» که درصفحات نخست کتاب آمده را به درستی دریافتم. همو، قبل از آغازمطالعه به خواننده یاد آورشده اند که :
«یکی از اسطوره هایی که در کل رُمان موج می زند، اسطورۀ سیریف است و کنایه از نفرین و درد زیستن وتلاش عبث انسان دربرابر زندگی و مرگ که فقط به اشاره از آن می گذرم و بازگشایی رمز آن وسایر تمثیل ها را به عهدۀ خواننده می گذارم».