«دیو» گریان رفته بود، فرشته با یک «هیچی» آمد
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۰ برابر با ۳ فِورِیه ۲۰۲۲ ۲۰:۰۰
تصاویری از روزهای انقلاب در دل و جان و دیدهام حضور ابدی دارند و تا آخرین لحظه زندگیام، از یاد و دلم محو نخواهند شد. دفتر انقلاب را مرور میکنم البته به قول الف بامداد، هنوز را چشم انتظارم. بازگشتهام به آن هفته پایانی؛ هفتهای غریب که در آن دوستیها رنگ باخت، دشمنیها عمیق شد و صداقت کالای نایابی شد که حتی اگر با چراغ هم به دنبالش میرفتی، کمترش مییافتی.
این هفته چند تصویر را در برابرتان میگذارم؛ تصویرهایی که به چشم دیدمشان و هنوز هم پس از ۴۳ سال، یادآوری آنها تکانم میدهد. بیش از هر کس آرزو دارم فرزندانم، نسل انقلاب و نسل ۳۰ سال «ولیفقیه ثانی» با تامل درباره آنچه میگویم، با چشمانی باز و دلهای سرشار از عشق و امید و نه نفرت و درد و یاس، مبارزه خود برای برکندن ریشه استبداد را دنبال کنند.
شب بازگشت «آقا»
ساعت ۴ بعدازظهر روزنامه را ترک میکنم. حدود ساعت ۱ سردبیر (زندهیاد غلامحسین صالحیار) وظایف هر یک از ما را تعیین کرده بود. محمد ابراهیمیان در سرویس هنری و گروهش مسئول گزارش از فرودگاه تا بهشتزهرا شدهاند. من و علی باستانی که معاون سردبیر و برادر بزرگ و عزیز من است، باید پیاپی گزارشها را بگیریم و تنظیم کنیم و برای حروفچینی و سرپرست آن، «مژدهبخش»، بفرستیم که تیتری همعرض «شاه رفت» تهیه کرده است.
باید به «امید ایران» هم سری بزنم که دومین شماره دوره جدیدش را بیرون میدهم. سر راه به نخستوزیری میروم؛ مثل همیشه پری کلانتری، نازنین بانوی نخستوزیری، اول از آخرین خبرها میپرسد و بعد، بهمحض آنکه دکتر بختیار به او زنگ میزند که فردی را احضار کند، به دکتر میگوید که علیرضا اینجا است.
جواز ورودم مثل همیشه صادر شده است؛ پری لبخند بر لب تعارفم میکند. در را میگشایم؛ دکتر از پشت میزش برمیخیزد. آنقدر مبادیآداب است که سن و سال فرد وارد شده در رفتارش تاثیری ندارد. رضا حاج مرزبان، یار تازهآشنا اما استوار و وفادار او، روی مبل نشسته است و بهتندی چیزی مینویسد. دکتر بختیار منتظر ارتشبد قرهباغی است؛ میپرسد: از پاریس چه خبر؟
آنچه از قطبزاده در آخرین مکالمه با او یکی دو ساعت پیش شنیدهام، بازمیگویم. یک هیئت بزرگ از خبرنگاران خارجی با آقا میآیند. در واقع این هیئت بیمهنامه او است؛ مبادا نظامیها دست به اسلحه ببرند یا هواپیمایش را در هوا بزنند. پوزخندی میزند؛ «اینها که میگفتند برای شهادت آمادهاند؛ پس ترسشان از چیست؟» بعد میگوید: «لابد بنیصدر و یزدی و قطبزاده هم با اویند.» میگویم: «بله و خیلیهای دیگر؛ ظاهرا داریوش ـ فروهرـ نیز با او میآید.»
اسلام ناب انقلابی محمدی در دو وجه
در این دو سه هفته، درد و اندوه دکتر از همراهی رفیق دیرودورش با دکتر سنجابی و خط امامیهای جبهه را کاملا حس کردهام. شبی در همین نخستوزیری گفت: «با داریوش عالم دیگری داشتیم؛ هم در دوران زندان مشترک و هم بعد از آن، از برومند برایش کار گرفتم و هر بار دلم میگرفت، زنگ میزدم که پروانه خانم دارم میآیم. چقدر اصرار کردم او با سنجابی نرود اما رفت. بعد هم که با سنجابی در خانه حفاظتشده تحت نظر بود، مراقب بودم پروانه و یاران داریوش نگران نشوند. توی اینها خسرو سیف و هوشنگ کردستانی پایمرد و وفادار به آرمانهای مایند اما از این تکمیل همایون خوشم نمیآید. او بیشتر شبیه این صباغیان و دباغیانها است که بازرگان دور خودش جمع کرده.» (اینها را همان شب در دفتر روزانهام نوشتم)
مرزبان به بحث ما پیوسته است. او بر این باور است که اگر ارتش استوار و محکم کنار دکتر بایستد، خمینی چارهای جز مدارا نخواهد داشت: «آقا، مطمئن باشید اگر فقط شما سه ماه وقت داشته باشید و زمینه انتخابات فراهم شود، خمینی هم آرام میگیرد. من خیلی نگران هایزر و تماسهای او با ارتشم.»
دکتر بختیار میگوید: «قرهباغی الان میآید. صبح هم به فردوست زنگ زدم؛ او سخت با آمدن خمینی مخالف بود.» سپس از مرزبان میپرسد: «راستی شما این تیمسار خسروداد را میشناسی؟» مرزبان که چند سالی را در حواشی نیروی دریایی بوده، خسروداد را کاملا میشناسد: «او افسر فوقالعاده باشهامت و کاردانی است؛ میتوانید روی او حساب کنید.»
خسروداد دو سه روز پیش طرحی را برای دکتر فرستاده است که بهموجب آن در صورتی که آیتالله خمینی پس از بازگشت آرام نگیرد و به تحریک و به قول او توطئه ادامه دهد، این طرح به اجرا گذاشته میشود. (این طرح دو هفته پس از انقلاب به دستم رسید؛ آن را به مرحوم صالحیار، سردبیرم در روزنامه اطلاعات، دادم و او متن کامل آن را چاپ کرد.) طرح خسروداد ناظر به دستگیری یک جمع ۵۰۰ نفری است که در آن چهرههای سرشناس مذهبی و سیاسی و البته مطبوعاتی که خسروداد آنها را محرکان اصلی فتنه میداند، دیده میشود.
مرزبان طرح را بدون وجود یک نیروی مردمی حامی دولت، خطرناک میداند. او بر این باور است که باید اقلیت خاموش را به حرکت درآورد. طبق ارزیابیهای او، حداقل نیمی از مردم با انقلاب نیستند؛ اما از اظهارنظر و ابراز تمایلاتشان ترس دارند. میگویم: «غیر از دکتر صدیقی و رضا شایان یکی بیرون از جبهه و دیگری عضو هیئت اجرائی، هنوز کسی صریحا از شما حمایت نکرده، در جمع اهل قلم و روشنفکران نیز دکتر مهدی بهار در فردوسی، دکتر مصطفی رحیمی در جمع یارانش و مهشید امیرشاهی در آیندگان. هنوز آنها که باید به میدان بیایند پا پیش نگذاشتهاند.» (از همان دیداری که بارها ذکرش را کردهام -منظورم دیدار دکتر بختیار با مطبوعاتیها ساعاتی پیش از شکستن اعتصاب، با تعلیق ماده ۵ و ۸ حکومت نظامی توسط او است- هر روز گفتوگویی یا نقلقولی از دکتر را در صفحه نخست اطلاعات چاپ کردم و دکتر از این بابت تا آخرین دیدارمان، دو ماه و نیم پیش از ذبح اسلامیاش، قدردان بود)
یک هفته پس از شروع نخستوزیری دکتر بختیار، به دیدار دکتر صدیقی رفتم. همان خانهای که سه هفته پیش با دکتر صدیقی که قرار بود کابینه تشکیل دهد دیدار کرده بودم. (از بزرگواری شنیدم شب قبل از آن شبی که داریوش و پروانه فروهر به منزل استاد آمدند و با چشمان پراشک او را از پذیرش نخستوزیری بر حذر داشتند و پیام دکتر سنجابی را به او دادند. ناصر تکمیل همایون که از شاگردان دکتر بود، با نامهای به امضای دبیرکل جبهه ملی به دیدار دکتر صدیقی آمده و نصیب او از غضب دکتر بسیار بیش از آن بود که من در شب دیدار فروهرها دیده بودم)
دکتر صدیقی در حضور بانوی بزرگوارشان از عکاس اطلاعات که با من بود خواستند، عکسی نگیرد؛ او به ستایش و تقدیر از دکتر بختیار پرداخت. در پایان دیدار پرسیدم آیا استاد اجازه میدهند سخنانشان را چاپ کنم؟ فرمودند: «حتما چاپ کنید و به دکتر بختیار بگویید این پیر تا پایان راه با او خواهد بود.» روز بعد، گفتههای دکتر صدیقی را در کنار سخنان آیتالله طالقانی که در حضور فرزندش مهدی، دوست قدیم و ندیم، عنوان کرده بود، چاپ کردم.
صدیقی ضمن ستایش و تقدیر از دکتر بختیار از ویژگیهای او یاد کرده بود: «ویژگیهایی که شخصیت او را از همه جبههایها و غیرجبههایها متمایز میکند، شجاعت او است. او چنان شجاع است که در این روزها که همه در اندیشه قهرمان شدناند، بدون آنکه وجاهت ملی را برای سنگ قبر ذخیره کند، به میدان آمده است. او یک میهنپرست واقعی است که عشق و مهرش به وطن و استقلال وطن هیچگاه در طول زندگیاش متزلزل نشده و من از صمیم دل اعتقاد دارم این یک پیروزی بزرگ برای ملت ما است که شاپور بختیار کابینه تشکیل بدهد. او دارای چنان شهامت و ازخودگذشتگی بوده که در این لحظات حساس از تاریخ میهنمان به میدان بیاید. ما همه وظیفه داریم از او حمایت کنیم. آقا مملکت در خطر است. دیگر صحبت درباره بنده و جبهه ملی و آقای دکتر بختیار و حتی اعلیحضرت نیست؛ بلکه مملکت را باید نجات داد، مملکتی که حفظ و صیانتش بر عهده ما است. ایمان دارم که مردم وطنپرست کشورمان خیلی زود ارزش دکتر بختیار را درمییابند و او را میفهمند؛ البته خیلیها ظواهر را چسبیدهاند. بنده حرفهایی از بعضی دوستان در باب اسلامی شدنشان میشنوم که دود از سرم بلند میشود. آقای جبههای در عمرش دو رکعت نماز نخوانده؛ آن وقت همصدا با آقایان روضهخوانها حکومت اسلامی میخواهد»
متن تایپشده مطلبم در حروفچینی دستکاری میشود؛ سردبیر چند جمله را برمیدارد. من آن متن را مثل خیلی دیگر از متنها دارم. با اینهمه، چاپ این مطلب چنان دکتر بختیار را به وجد آورد که به هرکس میرسید، آن را به دستش میداد که ببین دکتر صدیقی چه گفته است.
به دستور دکتر بختیار، روز آمدن آیتالله خمینی قرار شد تلویزیون که دست هیئت موسس اعتصابی بود، مراسم ورود را پخش کند. زندهیاد دکتر سیروس آموزگار، وزیر اطلاعات، با تصمیم دکتر بختیار موافق بود اما مرحوم مسعود برزین، مدیرعامل رادیو تلویزیون، بهشدت با این دستور مخالف بود. آموزگار میگفت: «بگذارید مردم این آقا را با آن «هیچی» هزار بار در تلویزیون ببینند تا حقیقت این مرد را دریابند.» اما برزین معتقد بود که مراسم استقبال از خمینی و حرفهایش یک ضربه سنگین به اعتبار نظام قانونی کشور و شخص دکتر بختیار خواهد بود.
برزین با شرایط سختی روبهرو بود؛ انقلابیهای یکشبه در هیئت موسس که ناگهان از مداحان شاه و مرحوم هویدا به دشمنان رژیم تبدیل شده بودند، او را سخت آزار میدادند. او به جای قطبی آمده بود؛ بزرگمردی که از هیچ، بزرگترین شبکه رادیو تلویزیونی در خاورمیانه با برگزیدهترین کادرهای فنی، رسانهای، اداری را برپا کرد.
«رهبر محبوب خلق از سفر آید» در حال پخش بود که یک سرگرد فرمانداری نظامی که در ورودیه تلویزیون در اتاق شیشهای مینشست، طاقت نیاورد و با عصبانیت به داخل اتاق پخش رفت و پخش مستقیم مراسم را متوقف کرد و با پخش سرود شاهنشاهی، مانع از ادامه کار اعتصابیها شد. دکتر بختیار از این کار ناراضی بود. او معتقد بود مردم حالت تبزده دارند و با دیدن خمینی تبشان فرو خواهد نشست. پیام او یک روز پیش از آمدن آیتالله خمینی، ابعاد روشنبینی مردی را که یارانش او را تنها گذاشتند و با بدترین واژگان به او حمله کردند، کاملا آشکار میکند. آنجا که گفته بود: «ادامه یافتن این انقلاب یک نظام دیکتاتوری در قفای خود به همراه میآورد. وضع کشور خطرناک است و شما مردم باید با روشنبینی و تعقل راه خود را انتخاب کنید. مفهوم آزادی برای من روشن است و در این مدت کوتاه آن را نشان دادهام. شما مردم عزیز ایران با احترام به قانون از این آزادیها استفاده کنید. در غیر این صورت مملکت بدون تردید به یک دوران سیاه دیکتاتوری بازخواهد گشت. امروز مطبوعات آزادشده ما زیر فشار دو سانسور جدید قرار گرفتهاند. سانسور مذهبیها و سانسور سرخها. اهل مطبوعات نباید این سانسور جدید را تحمل کنند… وقتی انقلابها طولانی میشود، یک نظام دیکتاتوری در قفای خود میآورد… .»
بختیار میدانست که بعضی از حقوقبگیران ساواک و ادارات دولتی حالا در مطبوعات تیمهای انقلابی تشکیل دادهاند. در روزنامه اطلاعات خود ما یک خبرنگار سرویس شهرستانها که از ساواکیهای سرشناس بود، در کنار یکی از تودهایهای معروف که نامش بعدا در کتاب هشت هزار ساواکی درآمد، پرچمدار انقلاب بودند و ما را وابسته به بختیار و امینی و محافظهکار میخواندند. بختیار در پیامش به اینها اشاره کرده بود.
غروب روز بازگشت خمینی، پیش از آنکه به مدرسه علوی و مدرسه رفاه بروم، به نخستوزیری سری میزنم. دکتر بختیار سخت افسرده است. رضا حاج مرزبان نیز در شهر چرخی زده و بازگشته است. دکتر به سرهنگ ضرغام، رئیسدفترش، گفته است به کسی وقت ندهد. خانم کلانتری که در کنار سه نخستوزیر زیسته و در مقام منشی مخصوص نخستوزیر نیاز به پرسوجو ندارد تا حال دکتر بختیار را درک کند، پیشخدمت را با چای به داخل میفرستد. سوال دکتر بختیار فقط این است: «این مردم از این مرد آزادی میخواهند؟ این آدم هنوز نرسیده بدتر از هر دیکتاتوری صحبت میکند. توی دهان میزند، دولت تشکیل میدهد، نفت و آب مجانی میکند، آقای خمینی خیال میکند مملکتداری مثل حوزه داری است؟ راستی این مردمی که شعار آزادی میدهند، با این آقا میخواهند به آزادی برسند؟ آیا در عمرشان از آزادی که حالا برخوردارند، هرگز برخوردار بودهاند؟ در دوران دکتر مصدق هم این آزادی وجود نداشت…»
فضا سنگین است. به دکتر میگویم که آقا را از نیمه راه بردند و ملت بیچاره به دنبال اتومبیل اخوی ایشان دویدند. آقا به بیمارستان پهلوی رفت و بعد هم لابد منزل کسی مثل حاج روغنی؛ رئیس کمپانی فورد انگلیسی که خانهاش در قلهک پس از آزادی آقای خمینی بعد از جریانهای ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ مدتی محل اقامت او بود. این نکته ظریف را یادآور شوم که مرحوم نجاتی، سردفتر و اخوی مرحوم آیتالله حاج آقا حسن طباطبائی قمی، آقای خمینی را به اتفاق برادرش که او نیز از زندان خلاص شده بود، به منزل خود بردند، اما چون کسانی که برای دیدار آقایان میآمدند، نخست به حاج آقا حسن که محاسن سپیدی داشت، ادای احترام میکردند و بعد به آقای خمینی، دو روز بعد آقای خمینی گفته بود من میروم و از آنجا به خانه حاج روغنی رفت که فرزندش مهدی در سال دوم و سوم دبیرستان همکلاسی ما بود. به همین دلیل نیز نخستین بار توانستیم آقای خمینی را آنجا ببینیم.
بعد هم گفتم که تیمسار ربیعی آقا را با هلیکوپتر از مدخل بهشتزهرا تا قطعه شهدا برد.
خطر کودتا
در تحریریه روزنامه نشستهایم که از دفتر ارتشبد قرهباغی زنگ میزند که تیمسار مطلب مهمی دارند و فورا سردبیران به ستاد کل بیایند. علی باستانی که قرهباغی را میشناسد، میرود. از دیروز، با انتشار سخنان سپهبد رحیمی، فرماندار نظامی که ضمن اعلام حمایت از دولت بختیار و قانون اساسی، تلویحا اخطار کرده که ارتش به سوگند خود وفادار است و اجازه نخواهد داد کسانی درصدد تغییر اوضاع کشور برآیند، شایعه کودتای نظامی همهجا پیچیده است. حتی یکی از همکاران ما که برادرش افسر ارتش است، مدعی شده که اولین کار نظامیان اشغال، روزنامهها و دستگیری ما است.
باستانی بازمیگردد و با همان نیملبخند و واژگان پرطنزش میگوید: «خبری نیست! آقایان از جایشان تکان نخواهند خورد که هیچ، بلکه بنده حس کردم آقایان ممکن است فردا به انقلاب بپیوندند.» خود باستانی متن سخنان تیمسار را تنظیم میکند و به چاپخانه میسپارد. خیالمان از کودتا هم آسوده میشود. فردا اما حادثهای رخ میدهد که سوالات بسیاری را به دنبال میآورد.
ساعت ۸ صبح تازه از جلسه تحریریه بیرون آمدهایم که آقای فردوسی پور از مدرسه علوی زنگ میزند که فورا بیایید ارتش برای بیعت با آقا آمده است. به همراه خاکی، عکاس روزنامه که این روزها همدم همیشگی من است، با جیپ اطلاعات راه میافتیم. در مدرسه غوغایی بر پا است. از همان روز بازگشت آقای خمینی، دو افسر نیروی هوایی در مدرسه ساکن شدهاند. روز اول یونیفرم بر تن داشتند و بعد البته لباس عادی پوشیدند. همینها عدهای از همافران را به مدرسه آورده بودند؛ با چند درجهدار جمعا حدود ۲۵۰ نفر یا کمی بیشتر. همگی با لباس غیرنظامی آمده بودند و در زیرزمین، یونیفرمها را پوشیدند.
احمد آقا و همان دو افسر و غلامعلی رشید که حالا سرلشگر پاسدار و بعد از نیابت رئیس ستاد کل فرمانده خاتم الانبیا است، این جمع را به حیاط آوردند و در برابر پنجرهای که آقای خمینی در روزهای از پس آن، بارها آنجا ظاهر شد، نظامیها را به صف کردند.
تصویربرداری از روبهرو ممنوع شد. در آن روزها آقای خمینی و یارانش بهشدت از واکنش ارتش وحشت داشتند؛ البته مذاکراتی که روز بازگشت خمینی با رفتن زندهیاد داریوش فروهر با نامه آیتالله به ارتشبد قرهباغی آغاز شده بود، در پسپرده جریان داشت. عکس از پشت سر گرفته شد. همکار کیهانی من بهسرعت به روزنامه رفت و تصویر بزرگ رژه نظامیان در صفحه نخست کیهان به چاپ رسید اما در اطلاعات آن روز این عکس را چاپ نکردیم؛ چون داستان را برای مرحوم صالحیار شرح داده بودم.
دکتر بختیار در مجلس و در حال سخنرانی بود که خبر رژه و سوءاستفاده دستگاه تبلیغاتی خمینی و البته حزب توده از تصویر ۲۵۰ همافر و درجهدار را به او رساندم. در میانه سخنانش، به ورقهای که به دستش داده شد، نگاهی انداخت و حکایت تزویر مدرسه علوی را باز گفت. دیگر کمر حکومت شکسته شده بود اما بختیار هنوز هم امیدوار بود.