اینکه بگوییم دلدادههای هم بودیم، چیز زیادی از اتفاقی که افتاد روشن نمیکند؛ اینکه بگوییم دوست بودیم، حتا کمتر از آن چیزی را روشن میکند. نه، اگر قرار است همه چیز را بفهمم، باید همه چیز را بگویم، که شاید تا انتها، سر دربیاورم چیزی که بین من و سارا کول اتفاق افتاد درست بود یا غلط. شناخت شخصیت شناخت سرنوشت آن شخصیت است، به این معنی که اگر کسی بتواند شخصیتاش را بشناسد و تا میزانی کنترلاش کند، میتواند سرنوشتاش را بشناسد و تا همان میزان هم کنترلاش کند.
برای شروع، صحنه اینجوریست که من مرد قصه هستم و دوستم سارا کُول، زنِ قصه. حالا دیگر میتوانم قصه را تعریف کنم، چون ده سالی پیرتر شدهام و دیگر شبیه آن روزگارم نیستم، سارا هم مُرده. لازم به ذکر است که در هنگام شنیدن این قصه ممکن است فکر کنید زیادی مغرورم، ولی من دیگر اصلاً بَروُروی آن روزگار را ندارم، بگذارید این را بگویم، آن زمانها بهشدت خوشتیپ بودم. این را هم بگویم، اگر سارا نمُرده بود لابد خیال میکردید آدم بیعاطفهای هستم ولی خب سارا خیلی بیریخت بود. راستش بیریختترین زنی بود که در تمام عمرم دیدهام. نظر شخصی من است البته. پیش آمده با چندتایی زن باشم که حتا از سارا هم بیریختتر بودند، ولی آنها بهوضوح عیب و علتی داشتند، یا مجروح شده بودند یا به خاطر مرضی ناجور از شکل افتاده بودند. ولی سارا طبیعی بود، و من هم خوب میشناختمش، چون سه ماه و نیمی خاطرخواه هم بودیم.
برویم سراغ صحنهی ماجرا. با اینکه ده سال پیش اتفاق افتاد میشود در زمان حال تعریفش کرد، چون هیچ چیز داستان ربطی به زمان رخدادنش ندارد، جای داستان هم میتواند محلهی کانکوردِ نیوهمپشایر باشد مثلاً، که البته واقعاً هم همانجا اتفاق افتاد ولی جای قصه هیچ اهمیتی ندارد، پس میتواند همان کانکوردِ نیوهمپشایر باشد، که دست بر قضا من خیلی خوب میشناسمش و میتوانم کلی ازش جزییات بگویم و داستان را باورپذیر کنم. آخرهای ماه مِی، عصر چهارشنبه، حوالی ساعت شش، مردی وارد یک بار میشود. مکان، کافهای همسطح خیابان و رستورانی در طبقهی بالای آن است که با پیچک و گلدانهای آویزی تزیین شده و کفپوشی از جنس تختهی خام دارد، میز ناهارخوریهای چوبیِ چهارنفره با صندلیهای لهستانی و کنار یکی از دیوارها ردیفِ حدوداً ششتاییِ مبلهای یکسرهی نیم دایره چیده شدهاند به شکل غرفههای مجزای نیمهتاریک، با پشتیهای یُغر. سه یا چهار مرد بین بیستوپنج تا سیوپنجساله، پای پیشخوان، مینوشند و درست مثل مردی که همین حالا وارد بار شد همه کتوشلواری هستند و یقه و کراوات را شل کردهاند. لابد همه هم وکیل هستند، از این وکیلهای جوانِ مجرد که با رفقای جان، مارتینی میزنند و غیبت میکنند تا زمانِ تنها چپیدنشان توی آلونکهای آپارتمانیِ بیهویتشان را عقب بیندازند، جایی که قرار است شامشان را که غذای آماده است توی مایکروفر بگذارند، بعد هم بردارند و ببرند روی کاناپهی جلوی تلویزیونهایی با صدای بسته که مجری هم دائم نیشش باز است بنشینند و نگاهی به چندتا از کارهای فردا در دفتر دستکشان بیندازند. قماشی که اغلبشان تقریباً جوانهایی شریف، تحصیلکرده، سختکوش، سطحی و کمی هم غمگین هستند. آدمِ داستان ما، رانِلد، که به او ران میگوییم، از خیلی جهات شبیه این جماعت است با این فرق که به طرزی غیر معمول خوشقیافهتر از آنهاست و همین او را کمتر از آنها غمگین نشان میدهد. ران بیزحمت جذاب است، اعجوبهای ژنتیکی، کشیده، لاغر، متناسب و تمیز. ایرادهاش، یک خال گوشتی کوچولو گوشهی چپ چانهی مربع ولی نه چندان توی چشماش، موهای طلایی کمی پرپشتْ روی دستهای برنزهاش، و یکجورهایی هم باسن تختش است، که اگرچه در مجموع نمیگذارد عین مانکن فروشگاههای مردانه به نظر برسد، ولی خوشگلاش میکند، یعنی از آنجور خوشگلیهایی که معمولاً در زنهای زیبا میبینیم. آدم خوبیست، خیلی، و خب در نتیجه خودش شاید متوجه نمیشود که چقدر دلبر است، به چشم زن و مرد، به چشم پیر تا جوان و حتا بچهها، تا آدمهای خوش قیافه، که خیلی زود حساب کار دستشان میآید این مرد انقدر جذاب است که بهتر است بیخیال رقابت با او شوند، تا آدمهای بیقیافه که با دیدنش احساس آرامشبخشی پیدا میکنند از اینکه میفهمند از این پس باید غبطهی نداشتن کدام قیافه را بخورند.
ران کنار بار مینشنید. روزنامهی عصرِ جلوی دستش را باز میکند و پیش از اینکه بتواند چیزی بخواند، بارتندِر با وجود اینکه بارها این وقت روز او را آنجا دیده، به خصوص بعد از طلاقِ ران در پاییز پارسال، هنوز صداش میکند «جناب» و ازش میپرسد چی مینوشد. بعدِ سه سال ازدواج، ران طلاق گرفت چون زنش تصمیم گرفته بود پیِ موقعیت شغلیاش برود و کار ران جلویاش را گرفته بود، زن به عنوان یک طراح لباس مجبور بود در نیویورک باشد، حالآنکه ساکن نیوهمپشایر شده بود که ران تازه کارش را آنجا شروع کرده بود. توافق کردند تا زمانی که ران بتواند کاری نزدیکی نیویورک دستوپا کند جدا زندگی کنند، اما بعد از چند ماه، لابهلای ملاقات زناشویی، شروع کرد به خوابیدن با زنهای دیگر، زن هم با مردهای دیگر خوابید و ترتیب ازدواجشان داده شد. به رفقاش که با وجود کمی خوشگلتر بودن ران، هم او و هم همسرش را دوست داشتند، توضیح داد «چیز مهمی نیست». بهشان اطمینان داد که «خیلی بچه بودیم وقتی ازدواج کردیم، دلدادههای دبیرستانیِ هم بودیم، حالا هم هنوز بهترین رفقای همیم». آنها درکاش کردند، و البته خیلی از رفقای ران، خودشان هم آن روزگار طلاق گرفته بودند.
ران یک اسکاچ و سُودا با مزه، سفارش میدهد و عقب مینشیند به خواندنِ روزنامهاش. وقتی مشروب حاضر میشود، پیش از اینکه یک قلپ ازش بنوشد، با دقت یادداشت روزنامه دربارهی پیدا شدن سر و کلهی کایوتیها در نیوهمپشایر شمالی و ورمانت را تمام میکند. سیگاری روشن میکند. دوباره میخواند. یک لحظه از خواندن میایستد و جرعهای مینوشد. همهی آدمهای آنجا، سه مرد نشسته اطراف بار، بارتندرِ لاغرِ دراز و آدمهای نشسته توی مبلها و غرفههای آن پشت، این کارهای عادی او را تماشا میکنند.
وقتی زنی که در ادامه معلوم میشود سارا کول است، از یکی از مبلهای عقب بلند میشود بیاید سراغش، او به بخش آگهیها رسیده و لابد دنبال مستخدمی میگردد که هفتهای یکبار بیاید و آپارتمانش را تمیز کند. از کنار، بهش نزدیک میشود و مینشیند بغلدستاش. چکمهی قهوهای سوختهی کابویی پوشیده، جین چسبان، و یک تیشرت زرد که مثل روکشِ سوسیس، خفت به بازوهاش، پستانهاش و شکمش چسبیده. مرد کمی بعد متوجه خواهد شد که زن سی و هشتساله است، حداقل ده سالی هم از سناش پیرتر میزند که در مجموع بیستسالی مرد را از زن جوانتر نشان میدهد. (خیلی سخت بشود سن دقیق ران را حدس زد؛ از یک بیست و پنجسالهی جا افتاده تا چهل سالهای خوب مانده بهش میخورد، پس سن واقعیاش خیلی اهمیتی ندارد.) زن چشم میگرداند و میگوید «اینجا کنار بار هم جای بدی نیستا». رو میگرداند به طرف مرد و میپرسد «یکمی نورش کمه، چیچی میخونی؟» و جفت آرنجهاش را میاندازد روی بار.
ران با لبخندی ریز روی لبهاش، نگاهش را از روزنامه میگیرد، به چهرهی بیریختترین زنی که تا آنموقع دیده یا تصورش کرده نگاهی میاندازد و همانطور آرام لبخندش را ادامه میدهد. احساس میکند دارد گرفتار آن چشمهای میشیِ کمی مورب و ریز میشود، عقب میکشد، چند لحظهای آن پوست لک و پیس، دماغ کوفتهای، دهان وارفته، دندانهای کج و کوله و فاصلهدار، و آن چانهی گُندهی عقب رفته را برانداز میکند. موهای مثل تپهی کاه و حنایی رنگ شدهاش را نظری میاندازد تا روی گردن و گلو، روی لکهای آکنه که پوست خاکستری را سوزانده و دوباره نگاهش را بر میگرداند به چشمهاش و باز حس میکند دارد گرفتارش میشود.
میپرسد «چی فرمودین؟»
با تقهای یک نخ از پاکت سیگار نعناییاش برمیدارد و ران بیمعطلی براش فندک میکشد. دوباره که حرف میزند، دود سیگار را از آن منخرین بزرگ و بالهشکلِ دماغ بیرون میدهد. صداش کلُفت و تودماغیست، گرم؛ شبیه یکجور صدای شکلاتی رنگ. «پرسیدم که چیچی میخونی که خب حالا دارم میبینمش.» با صدای بلند پِقّی میخندد. «روزنامههه رو!»
ران هم میخندد. «روزنامههه! کانکورد مانیتور!» تَوهُّم نزده، به وضوح چیزی را که جلوی چشمش است میبیند و پیش خودش قبول میکند –نه، اصلاً اعتراف میکند- که دارد با نچسبترین زنی که در عمرش دیده حرف میزند، و چیزی که حیرتزدهاش کرده این است که انگار همصحبت خوشگلترین زنی شده که در عمرش دیده یا شاید هم خواهد دید، تصمیم میگیرد قدر لحظه را بداند، سعی میکند نگهاش دارد جوری که انگار گویِ طلاست، انگار یک چیزیست که به شکلی غیر متناسب سنگین است که -اگر با ظرافت ولی با دقت و سفت نگهاش ندارد- از دستش سُر خواهد خورد و تمام سالن را تا لبهی چاه خواهد غلتید پایین و قعر چاه خواهد افتاد، و برای همیشه او را از دست خواهد داد. فقط خاطرهای خواهد بود، چیزی که وقتی بعد از سالها تصاویر محو میشوند و تمام میشوند تا فقط در گفتار باقی بمانند، آدم مشتاقانه و با تعجب ازش یاد کند. ذهن و بدناش از خوابآلودگیِ خودمشغولی برخاسته، و تمام توجهاش روی زن متمرکز میشود، روی سارا کول، قیافهی زشتاش، صورت گُرازیاش، صدای کلفت و تندتند حرف زدناش، هیکل خپل قناساش، و به چنگ زدن به این لحظهی پیشرو فکر میکند، شروع به پرسوجو ازش میکند، برایش مشروب میخرد، بهش لبخند میزند، تا اینکه خیلی زود حتا برای خودش هم روشن میشود که این زن را و وجودش را، با همهی کاستیها و فلاکتاش، خیلی جدی طلب میکند.
البته که اسمش را هم میپرسد، و زن به تشویق یکی از دو زن همراهش که هنوز آنپشت توی مبلها نشستهاند، داوطلبانه چندتا نکته هم در مورد خودش میگوید. صندلی بلندی که روش نشسته را میچرخاند رو به رفقاش، دو زن، آنها هم همه بیریخت (با قیافههایی به مراتب قابل تحملتر از خودش) که مثل خودش لباس پوشیدهاند، چکمههای کابویی و کلاه و شلوار جین دارند، و ذوقزده بهشان لبخندی پیروزمندانه میزند. یکی از زنها، که موی بلاند دارد و فَکّاش از صورتش بیرون زده و کلی سایه به چشمهاش مالیده، بهش چشم غُرّه میرود، و انگار که خجالت کشیده باشد، میچرخد و برمیگردد رو به بار و همگی به نِیهایشان محکم مِک میزنند.
سارا سر صحبت را دوباره باز میکند و هر چی ران میخواهد بهش میگوید، در مورد کارَش در چاپخانهی رامفورد، در مورد شوهر سابقش که ازش طلاق گرفته و اینکه چه مادرقحبه و بیشعور و «مریض» بوده، اینها را جوری میگوید، انگار که یکهو خیلی با ران خودمانی شده باشد. در بارهی سهتا بچهاش هم به ران میگوید، کوچکتره دختر است، سال آخر دبیرستان و عشقِ پسربازی، دوتای دیگر پسرند، دبیرستانی و دیگر تقریباً هیچوقت خانه نیستند. از بچههاش جوری با نگرانی و علاقهای واقعی حرف میزند که ران تحت تأثیر قرار گرفته. میبیند که با چه لذت و دردی توأمان در بارهیشان حرف میزند؛ وقتی هم که اسمهاشان را میپرسد، برق و روشنی در چشمهاش میبیند.
اضافه هم می کند که «تو زن خوبی هستی».
زن لبخند میزند و نگاهش را به لیوانخالیاش میدوزد. «نه، نه نیستم. ولی تو مرد خوبی هستی که اینو بهم میگی.»
ران، اشارهای به بارتندر میکند که لیوان سارا را پر کند. وایتراشن مینوشد. لابد یکی دو ساعتیست که از اینها نوشیده که اینقدر راحت به نظر میرسد، راحتتر از زنهایی که اغلب بی دعوت یا معرفی میآیند کنارش سر صحبت را باز میکنند.
زن ازش در مورد خودش میپرسد، دربارهی شغلاش، طلاقاش، اینکه چندوقت است ساکن کانکورد شده، ولی ران علاقهی زیادی به این که از خودش بگوید ندارد. بیشتر دلش میخواهد در بارهی زن بداند، اگرچه میداند که حرفهای زن در مورد خودش حتماً قابل پیشبینی و عادی خواهند بود و جوری هم که او تعریف میکند بیشتر پیشپاافتاده و کلیشه میشوند. ران به شوهر این زن فکر میکند. به اینکه کدام بدبختی میتواند عاشق سارا کول بشود؟
۲
آن صحنه، در بارِ آزگودز در محلهی کانکورد، با رفتن ران تمام شد، تک و تنها، بعد از اینکه دومین مشروب سارا را هم حساب کرد، و سارا هم برگشت پیش دوستهاش در غرفهی کنار دیوار. من نمیدانم به رفقاش چه گفت، ولی حدس زدنش سخت نیست. سه زن نمیتوانستند خیلی با هم صمیمی بوده باشند، مثلاً همکار هم در چاپخانهی رامفورد بودند، هر روزِ خدا بروشورِ تیویگاید را از درازای نوارنقاله جمع میکردند و کارتن میکردند. همگی از کارشان متنفر بودند، و هرازگاهی هم بعد از کار، وقتی که شیفت روز بودند، کلاه و چکمهی کابوییشان را که همهی روز در کمدِ لاکِر نگه میداشتند میپوشیدند و در راه برگشت به خانه، دنبال جایی بودند که با هم یکی دوتا گیلاس مشروب بزنند. این اولین بارشان بوده که به آزگودز سر زدهاند، جایی که قبل از این سراغش نمیرفتند چون شنیده بودند که فقط وکلا و بیمهچیها آنجا میروند. سارا بوده که به بقیه گفته چرا باید همچین حرفی باعث شود آنجا نرویم و وقتی هیچکس جوابی نداشته، سرانجام سه تاشان تصمیم گرفتهاند که سری به آزگودز بزنند. ران درست فکر کرده بود، وقتی ران وارد شد، یکساعتی میشد که آنها آنجا بودند و سارا یککمی مست بود. با صدایی که کمی بلندتر از معمول بود رو به رفقاش گفت «باس بازم بیایم اینجا».
که باز هم آمدند آنجا، آن جمعهای که ران باز با روزنامهی عصر سر و کلهاش پیدا شد. کیفدستیاش را کنار صندلی پایهبلند جلوی بار زمین گذاشت، مشروب سفارش داد و آرام، عمدی، مثل یک آدم منزوی، بیعجله و خسته شروع به خواندن صفحه یکِ روزنامه کرد. حواسش به سه زن کلاه و بوتِ کابوییپوشِ نشسته در مبلهای آن عقب نبود، ولی آنها او را دیدند، و چند دقیقه بعد سارا باز وَر دلش نشسته بود.
«سلام»
برگشت، دیدش، و بلافاصله به همان لحظه بازگشت که گماش کرده بود، به شب پیش، که به محض بیرون آمدن از بار، زشتترین زنی که در همهی عمرش دیده را فراموش کرده بود. زن حالا به نظرش عجیبغریبتر هم میآمد که همین باعث میشد آن لحظه برایش ارزشمندتر هم بشود، پس یکبار دیگر انگار لحظه را در دستانش گرفته باشد شروع به صحبت کرد، که ازش چیزی بپرسد و نظرش را بگوید و جواب او را بشنود.
پیشتر گفتم که من مرد این داستان هستم و دوستم سارا کول که حالا مُرده، زن داستان. باز که به آن شبی فکر میکنم که برای دومین بار سارا را دیدم، به خود میلرزم، نه از سر ترس بلکه با شرم. اوایلی که وارد ماجرای سارا شدم، چندان دغدغهای در بارهی لحظه نداشتم، که نگهاش دارم، که تماماش را زندگی کنم که گویی آن لحظاتِ جداافتاده، نه از پس دقایقی پشت هم در زندگی او یا من آغاز شده و نه به لحظاتی بیربط در زندگیهای جداگانهی ما ختم شده. راحتتر از شب پیش حرف زد، و من همانقدر مشتاق و به دقت گوش سپردم که شب پیش، باز هم با همان انگیزه، که در برابرم نگهاش دارم، که از متن زندگیاش بیرون بکِشماش، و در متن زندگی خودم، انگار که شئای باشد، جا کنم. نمیدانستم این چقدر بیرحمانه است. وقتی کاری را پیشتر هرگز انجام ندادهای و آن کار به وضوح و به سادگی درست یا غلط نیست، تمام مدت نمیفهمی که بیرحمانه است، فقط پیش میروی و انجامش میدهی، و شاید بعدترها بفهمی که ممکن است بیرحمانه عمل کردهای. فقط اینطور خواهی فهمید که آیا کاری که کردهای غلط بوده یا درست.
وقتی مشروب میخوردیم، گفت از همسر سابقاش به خاطر رفتاری که با بچهها داشته متنفر است. همانطور که پای چکمه پوشاش را که روی میلهی صندلی بود، عصبی تکان تکان میداد گفت «موضوع اونقدرها پول نیست». «منظورم اینه، از پسش برمیام، خیلی سخت، ولی شکمشون رو سیر میکنم و به قدر وسعم به لباسشون میرسم. خب آخه نه یک خط چیزی براشون مینویسه نه چیزی. حتا یه زنگ هم بهشون نمیزنه. زنگ هم میزنه فقط داد و بیداد سر منه چون دارم میکِشمش دادگاه بلکه بتونم یکمی از خرجیای که میباس میداد به بچهها رو ازش بگیرم. اما حتا به فکرشم نمیرسه که با بچهها حرف بزنه. یک کلمه هم ازشون نمیپرسه.»
گفتم «عجب حرومزادهایه»
با صدایی از سر پشیمانی گفت «آره بابا، آره. اصلاً نمیفهمم چرا باهاش ازدواج کردم. یا موندم توی ازدواج. بخدا چهاردهسال آزگار. جادویی چیزیم کرده بود، چه میدونم، تیپ و قیافهای هم نداشت.»
بعد از دومین مشروبش تصمیم گرفت که باید برود. بچههاش خانه بودند، جمعه شب بود و فردا تعطیل و میخواست حتماً شام را با آنها بخورد و ببیند کجا میروند و با چهجور آدمی قرار بیرون رفتن گذاشتهاند. بهم گفت «شبهایی که فرداش مدرسه دارند قرار نمیگذاریم». «منظورم اینه که آدم باید قاعده قانون داشته باشه، میدونی.»
موافقت کردم، و با هم رفتیم بیرون، زن و مرد، همه زیرچشمی ما را میپاییدند. حواسم بهشان بود، میدانستم چه فکری میکنند، و برایم مهم نبود، چون فقط داشتم تا ماشین همراهیاش میکردم.
عصر خنکی بود و غروب مثل لحافی خاکستری روی محله کشیده میشد. ماشینش، یک بیوکِ گُندهی سبز لجنی بود، دستکم مال ده سال پیش که داغان و خطخطی و تقریباً اوراقی شده بود. دستانداخت به دستگیرهی سمت راننده و کشید. هیچی. در باز نمیشد. دوباره سعی کرد. من هم سعی کردم. هیچی.
بعد دیدمش، یک قُریِ شکلِ هفت، روی گلگیر چپِ جلو، که از لولا به در گیر میکرد، و در محل تلاقی آهنِ در و آهنِ گلگیر مانع شده بود و محکم نگهاش داشته بود. گفتم «اون تو که بودیم یکی لابد دنده عقب گرفته زده بهت».
آمد جلو و چند ثانیهای به قُری نگاه کرد، و با گریه رو به من کرد. نالهکنان گفت «وای خدایا، خدایا، خدایا!»، دهنِ گشادِ قورباغهایش باز مانده بود و خیسِ آب دهنش بود، و زبان سرخش آویزان روی دندانهای فاصلهدارش تکان میخورد. «پول اینو نمیتونم بدم، نمیتونم!» صورتش سرخ شده بود، و حتا در گرگومیش میدیدم از اشک پف کرده، و چشمهای ریزش پشت گونههای خیسِ اشک تقریباً گم شده بود. شانههاش پایین افتاده بود و دستهاش دو طرفاش آویزان شده بود.
کیفدستیام را زمین گذاشتم و به طرفاش رفتم و همینطور که خیس اشک روی شانهام گریه میکرد، دستهام را دورِ تناش انداختم و به خودم چسباندماش. چند ثانیه بعد خودش را جمع و جور کرد و اشکهاش به فینفین کاهش پیدا کردند. کلاه کابوییش عقب رفته بود و در یک زاویهی جاهلوارِ مسخره ونزدیک به افتادن به کلهاش چسبیده بود. یک قدم از من فاصله گرفت و گفت «از اونیکی طرف سوار میشم.»
تقریباً پچپچ کنان گفتم «بسیار خب. اشکالی نداره.»
آرام از جلوی ماشین گُندهی زشت رد شد و درِ شاگرد را باز کرد، و به طرز ناجوری خودش را کشید روی صندلی راننده تا پشت فرمان جاگیر شود. بعد استارت زد و موتور با غرشی راه افتاد. انبارِ اگزوز گرفته بود. بدون یک کلمه حرف، یا حتا دستتکان دادن، زد توی دنده عقب و با صدای بلندی ماشین را از پارک بیرون کشید، و از محوطهی پارکینگ انداخت توی خیابان و رفت.
برگشتم که ماشینم را روشن کنم، چشمم افتاد به درِ بار، و دیدمشان، که از بارتندِر و دو زنی که همراه سارا آمده بودند تا دو مردی که توی بار نشسته بودند همه به من زل زده بودند. وکیل بودند، و دورادور میشناختمشان. لبخند میزدند، من هم بهشان لبخند زدم و سوار شدم، زدم بیرون و مستقیم رفتم آپارتمانم.
۳
یک شبی چند هفته بعد، ران سارا را در آزگودز میبیند، و بعد از اینکه برایش سه تا وایتراشِن و برای خودش سه تا اسکاچ میگیرد، و در حقیقت به قصد خوابیدن باهاش، با ماشیناش – یک داتسون کوپهی خوابیده که سارا عاشقش است – میبردش خانهی خودش.
من هنوز هم مردِ این داستان هستم و سارا هم، زنِ داستان، اما قصه را دارم اینجوری تعریف میکنم چون آنچه الان باید به شما بگویم گیجم میکند، شرمنده میشوم، و غمگینام میکند و به همین دلیل ممکن است نادرست تعریفاش کنم. اگر سارا را از آنچه واقعاً بود زنی بهتر نشان دهم و خودم را بدتر از آنچه بودم یا هستم؛ بهتر میتوانم حقیقت را بیان کنم، یا برعکس، سارا را بدتر از چیزی که بود کنم و خودم را بهتر جلوه دهم. حقیقت این است که، من کاملاً و به شدت بهتر بودم، و او نبود، به شدت نبود، هم من میدانستم این را و هم او. او به نیّتِ خوابیدن با مردی از آزگودز بیرون رفت که از همهی آنهایی که میشناخت خیلی خوشگلتر بود، و من به نیت خوابیدن با زنی بیریختتر از همهی زنهایی که قبلاً دیده بودم. یکجورهایی با هم وضع مساوی داشتیم.
نه، کاملاً هم اینجوری نبود. (دیدید؟ به این خاطر باید داستان را جوری بگویم که دارم میگویم.) اصلاً مطمئن نیستم او هم همان احساسی را دارد که ران دارد. باید این را هم بگویم، بر خلاف اینکه مرد، جذابترین هیکلی که او تا حالا دیده را دارد، لابد صادقانه دوستش هم دارد. لابد حواس زن به بیریختی خودش بیشتر است تا به زیبایی مرد، همانطور که مرد خیلی بیشتر از زیبایی خودش، متوجه بیریختیِ زن است، چون ران برخلاف چیزی که ممکن است من رسانده باشم، فکر نمیکند خودش چندان زیبایی بهخصوصی داشته باشد. فکرش را هم نمیکند که دیگران چنین نظری در مورد زیبایی او داشته باشند. همانطور که قبلاً گفتم، ران آدم خوبیست.
ران قفل در آپارتمانش را باز میکند، جلوتر میرود داخل، و کلید لامپ کنار کاناپه را میزند. یک آپارتمان کوچک، تکخوابه و مدرن است، یکی از سی آپارتمان عین هم در یک مجتمع بزرگ روی تپههای شرق مرکزشهرِ کانکورد. سارا در چهارچوبِ در عصبی ایستاده و داخل را دید میزند.
مرد می گوید «بیا تو، بیا تو،». با خجالت داخل میشود و در را پشت سرش میبندد. کلاه کابوییاش را برمیدارد، بعد سریع دوباره میگذارد روی سرش، از هال رد میشود، و روی یک مبل راحتیِ طلایی جا خوش میکند، گویی در آغوش امن مبل پنهان میشود. ران، از پشت سر، ایستاده در ورودی آشپزخانه، یک دست را روی شانهاش میگذارد، و زن خودش را جمع میکند. دستش را بر میدارد.
«مشروب میل داری؟»
همانطور که روی دیوار مقابلش به پوستر بزرگ قاب شدهی تبلیغِ توردوفرانس به زبان فرانسه خیره شده، میگوید «نه… فکر کنم نه،». توی یک تورفتگی گوشهی هال، یک دوچرخهی خاکستری نقرهایِ دَه دنده به دیوار تکیه داده شده، درخشان و حاضربهیراق، بالابلند مثل یک اسب اصیل مسابقه.
میگوید «نمیدونم،». ران حالا توی آشپزخانه برای خودش مشروب میریزد. «نمیدونم… نمیدونم.»
«چیشده؟ فکرت عوض شد؟ میتونم برات وایتراشن درست کنم. ودکا، خامه، کالوآ و یخ، درسته؟»
سارا سعی میکند پاش را روی پایش بیندازد، اما توی مبل خیلی پایین نشسته و دَمِ باسناش پاهاش زیادی کلُفت هستند، و سرانجام پس از یک تلاش، با یک پای روی هوا مانده و یک پای به پهلو خم شده، منصرف میشود. قیافهاش جوریست که انگار از یک جای خیلی بلند پرت شده.
ران از آشپزخانه سرک میکشد، پشت مبل میبیندش که گرهی پاهاش را باز کرده، بعد باز برمیگردد توی آشپزخانه. چند دقیقه بعد برمیگردد. «بیتعارف. دلت میخواد یه وایتراشن برات درست کنم؟»
«نه.»
ران، بازهم از پشتسر، دست روی شانهی سارا میگذارد، و این بار او خودش را جمع نمیکند، خیلی راحت هم نیست. همینطوری مثل یک تکه چوب خشک نشسته، به روبهرو خیره شده.
مرد آرام میپرسد «ترسیدی؟». بعد هم اضافه میکند «من ترسیدهم».
«خب، نه، من نترسیدهم.» و لحظهای ساکت میماند. زن رو میکند بهش ولی به چشمهاش نگاه نمیکند «تو ترسیدی؟ از چی؟».
«خب… همیشه این کارو نمیکنم، میدونی؟ زنی رو بیارم خونه که…» حرفاش را میخورد.
«که توی بار بلندش کردی.»
«نه. منظورم اینه، ازت خوشم میاد، سارا، واقعاً. میدونی چیه، فقط بلندت نکردم از بار. من و تو رفیق شدیم با هم.»
بدون اینکه به چشمان خیرهی مرد نگاه کند، میپرسد «میخوای باهام بخوابی؟».
ادبیات غرب، کاری از همایون فاتح
به نظر با اطمینان جواب میدهد «بله.». نه جرعهای از نوشیدنیاش میخورد نه حتا بهش لب میزند. فقط میگوید «بله،»، رُک و واضح، نه خیلی هول، و نه بعد از مکثی از سر تردید. یک جملهی ساده برآمده از واقعیتی ساده. مرد میخواهد با زن عشقبازی کند. زن ازش پرسید، مرد هم جوابش را داد. از این سادهتر میشد؟
مرد میپرسد «تو دلت میخواد با من بخوابی؟»
روی مبل میچرخد و دوباره روش را برمیگرداند رو به دیوار، و با صدایی آهسته میگوید، «البته که میخوام، اما… توضیحش سخته.»
لیوانش را که روی میز میگذارد، بین کاناپه و مبل، «چی؟ اما چی؟»، هر دو دستش را روی شانههای زن میگذارد و به آرامی میمالدشان. میداند ادامه دادن این وضعیت مأیوس کننده است ولی نمیخواهد راحت دست بکشد. تا به اینجای کار پیش آمده بیکه به مانعی بربخورد (جز آنهایی که خودش سر راه خودش گذاشته)، بیکه مطمئن باشد چه چیزی ممکن است منصرفاش کند. چون اینها را نمیداند، در نتیجه، این را هم نمیداند چقدر با تحَکّم باید باشد یا اینکه اغواگرانه باهاش برخورد کند. با خودش فکر میکند به راحتی ممکن است تلاشاش را متوقف کند، برای همین نمیخواهد فرصتی به زن بدهد. به مالش دادن شانههای خمیریاش ادامه میدهد.
«تو و من… ما خیلی فرق داریم.» زن اینرا میگوید و به دوچرخهی کنج خانه نگاه میکند.
مرد میگوید «یکیمون نره… یکی هم ماده،»
زن میگوید «نه، اون نه. منظورم اینه، فرق داریم. همین. خیلی فرق داریم باهم. بیشتر از تو… تو خوبی، ولی نمیدونی منظورم چیه، و این یکی از چیزهایی که باعث میشه خوب باشی. ولی ما فرق داریم. ببین،» میگوید «باید برم. من همین الآن باید پاشم برم.»
مرد دستهاش را عقب میکشد و لیوانش را دست میگیرد، لبی تر میکند، و همچنان که از پشت لبهی لیوان نگاهش میکند، زن با تقلّا، از روی مبل پا میشود و به سرعت سمت در میرود. در آستانه میایستد، کلاهش را روی سرش میزان میکند، و بر میگردد و نگاهی میکند.
«ما میتونیم دوست باشیم. باشه؟»
«باشه. دوست.»
«بازم توی آزگودز میبینمت، مگه نه؟»
«آره بابا، حتماً.»
«خوبه. میبینمت.» زن این را که میگوید و در را باز میکند.
در بسته میشود. مرد دُورِ کاناپه قدم میزند، تلویزیون را روشن میکند، و جلوش مینشیند. یک تیویگاید از روی میزعسلی برمیدارد و ورق میزند، متوقف میشود، روی لیست انگشت میگذارد و پایین میرود، پیدا میکند، مجله را کنار میگذارد و کانال را عوض میکند. در ابتدا بلافاصله ربطِ بین مجلهی توی دستش و زنی که همین حالا ترکاش کرد را نمیفهمد، با اینکه میداند زن تمام روزش را صرف بستهبندی مجلههای تیویگاید توی کارتنهایی میکند که به انبارهای همهی اطراف نیو اِنگلَند ارسال میشوند. شبی دیگر یادِ این ربط خواهد افتاد؛ اما تا آن موقع ارتباطشان دیگر اینطور عاشقانه نخواهد بود. خیلی دیر خواهد فهمید منظور او از «فرق داشتن» چیست.
۴
اما این نکتهی داستان من نیست. البته که یکی از وجوه این داستان است، اگر بخواهید میشود گفت وجه تفاوت طبقاتی و سیاسی داستان است، اما علت اصلی نوشتن این داستان نیست. من دارم داستان را تعریف میکنم که بفهمم بین من و سارا کول در آن تابستان تا اوایل پاییزِ ده سال پیش چه اتفاقی افتاد. اینکه بگوییم دلدادههای هم بودیم، چیز زیادی از اتفاقی که افتاد روشن نمیکند؛ اینکه بگوییم دوست بودیم، حتا کمتر از آن چیزی را روشن میکند. نه، اگر قرار است همه چیز را بفهمم، باید همه چیز را بگویم، که شاید تا انتها، سر دربیاورم چیزی که بین من و سارا کول اتفاق افتاد درست بود یا غلط. شناخت شخصیت شناخت سرنوشت آن شخصیت است، به این معنی که اگر کسی بتواند شخصیتاش را بشناسد و تا میزانی کنترلاش کند، میتواند سرنوشتاش را بشناسد و تا همان میزان هم کنترلاش کند.
اما بگذارید داستان را ادامه بدهم. دفعهی بعدی، در آپارتمان او در انتهای جنوب کانکورد من و سارا با هم بودیم، یک واحد مسکونی استیجاری در طبقهی دوم ساختمانی در خیابان پِرلی. چند هفتهای به آزگودز نرفته بودم، عمداً و برای اینکه با سارا مواجه نشوم، اگر چه اصلاً دوست ندارم این را قبول کنم. بهانههایی تراشیدم و دلایل و انگیزههایی برای خودم ساختم که بعد از کار، جاهای دیگری بروم. ولی فکر و ذکرم تا آنموقع شده بود سارا، اینکه باهاش عشقبازی کنم، که البته، در واقع خوابیدن باهاش چیزی نبود که بشود بهش گفت آرزو، یکجور وسواس فکری پیچیدهی غیرعادی بود. یکجور شهوت بود بدون اینکه میلی در کار باشد، بخواهم بیشتر توضیح بدهم، شاید در واقع یکجور تجاوز بود، انگار همین خطر را پسِپشت این وسواس احساس کردم که راهم را کج کردم تا دوباره به سارا برنخورم.
اگرچه، باز هم دیدمش و واضح است که بدون قصد قبلی. کاری در پایین شهر، در ادارهی پست داشتم که تصمیم گرفتم سر راهم پیراهنهام را هم از خشکشویی ساثمِین در خیابان پِرلی بگیرم. شنبه صبح بود و روز تعطیل. این مسیر دوچرخهسواریِ همیشگی شنبههای من بود. یادم نبود بارها اینرا از سر شکایت بهم گفته بود که ساکن خیابان پرلیست – که محلهی ناجوریست، حیاطهای کثیف پُرِ آتوآشغال، پر از لاشهی ماشین قراضههای قدیمی و رها شده جلوی آن گاراژهای سیمانی و ساختمانهای کلنگی و سهچرخههای پلاستیکی زرد و قرمز افتاده روی پیادهروهای تَرَک افتاده- ولی تا چشمم بهش افتاد یادم افتاد. خیلی دیر شده بود که راهم را کج کنم و باهاش مواجه نشوم، من داشتم رکاب میزدم و شلوارک و تیشرت تنم بود، و پیراهنهای آهار خورده و تا شدهام در کیسهای به سبدِ پشت دوچرخه قلاب شده بود، و او از پیادهروی کنار خیابان داشت مستقیم به طرفم میآمد، و دوتا کیسهی بزرگ خرید را با خودش میکشید. من را دید، من هم پیاده شدم. حرف زدیم، و ازش خواستم بگذارد در حمل کیسههای خرید کمکش کنم. کیسهها را برداشتم او هم دوچرخه را در حالی که جوری گرفته بود که انگار میترسد خرابش کند، راه میآورد. رسیدیم جلوی پلههای ورودی ساختمان. روی پلکان چوبی همهجور آشغال از کیسهزبالهی پاره گرفته تا پوست تخممرغ و تفالهی قهوه و ظرف غذاهای مانده، تا روی پیادهرو پخشوپلا بود. محض توضیح بهم گفت «هرچی به طبقه پایینیها میگم آشغال نریزید به خرجشون نمیره». دوچرخه را تکیه داد به نردهها و دستانداخت به کیسههای خرید.
گفتم «من برات میارم بالا». یادش دادم چطور زنجیر را از دوچرخه باز کند و به نردهها قفلاش کند و ازش خواستم لباسها را هم با خودش بیاورد بالا.
در را که به ورودی تاریک باز میکرد گفت «یه آبجو که میخوری؟». راهپلهی تنگ مقابلم با بسته شدن در از نظرم محو شد، ظلماتی شد متراکم و هوایی که بوی نایِ روزنامهی باطله میداد.
گفتم «آره» و دنبالش از پلهها بالا رفتم.
«ببخشید اینجا چراغ نداره، بهشون گفتم ولی هنوز درستش نکردند.»
«مشکلی نیست، دارم میبینمت و دنبالت میام» اینرا گفتم، و حتا در تاریک روشنای راهرو رگهای کبود و درشتی که از پشت پاهای زمختش تا پایین بههم پیچیده بود را میدیدم. شلوارک سفید و تنگ برمودا، دمپایی لاستیکی حمام و سویشرت بی آستینِ صورتی پوشیده بود. تصور کردم مثلاً در صف خرید سوپر مارکت ایستاده باشد. من هم یک غریبه پشت سرش، با دیدنش، حتماً سرم را برمیگرداندم و نگاهی به جلد مجلههای توی قفسه، تیویگاید، پیپِل، د نشنال اینکوایرر میانداختم، چون چیز چشمگیری در سر و وضعش نبود، چیزی که به روشنی به چشمم بیاید و بودن باهاش اینطور برایم ناجور نباشد. با این حال داشتم خودم را به خانهاش دعوت میکردم، و با دقت زل زده بودم به پشت پاهای داغاناش، سر و ریخت غمانگیز و بدلباساش و نداریاش. بدم هم نیامده بود، از سر کنجکاوی علمی نبود که آنطوری بهش زل زده بودم، بهش علاقه داشتم، برای همین هم به هیچ وجه حس یا فکر نکردم که مثل یک منحرف دارم چشمچرانی میکنم. کنارش احساس صمیمت داشتم، باهاش لاس میزدم و میخواستمش، حتا شاید یککمی داشتم تند میرفتم.
فکرش را بکنید. مَرد، برنزه، خوشبدن، شلوارک قرمز ورزشی و سندل چرم ایتالیایی پوشیده، با تیشرت بدننمای چسبان طراحی و ساخته شدهی اسکاندیناوی، پشت سر زنی به رنگ شیربرنج وارد آپارتمان میشود، چاق، کوتوله، و بیریخت با قیافهی ناجور که هر چه سعی میکند نمیتواند عیب و علتهایش را پنهان کند. با دست به مرد اشاره می کند بیاید سر میز توی آشپزخانه، کیسههای در دستش را که میگذارد روی میز، نگاهی معمولی به اطراف اتاق میاندازد. میپرسد «پس اون آبجویی که منو باهاش گول زدی چی شد؟». آپارتمان تاریک است و پر شده از اثاثیهی قدیمی و یُغر، خرتوپرتهای دست دوم و بنجل که برای پر کردن یک خانهی بزرگ توی دهات یا یکی از آپارتمانهای بزرگ کلنگیِ توی بلوار، چهل پنجاه سال پیش خریده شده، بعد هم افتاده دست یک عتیقه فروش و از آنجا به سمساری و دستفروش کنار خیابان و بنجلفروشی سقوط کرده تا سرانجام توسط سارا کول خریده شوند و تا خیابان پِرلی بار شوند تا زن به کمک بچههایش هِنّوهنکنان و خیس عرق از آن راهپلههای تنگ، خِرکِششان کنند توی راهروی تاریک. مبل و کاناپهی زیادی پُر شده، گت و گُنده، با کمدکشویی زشت و صندلیهای نَنویی روکشدار، و توی آشپزخانه، یک میز چوب افرای قدیمی به جای میزناهارخوری، و نیم دوجین صندلیهای چوب بلوط سنگین مجلسی، یک گنجهی بلند با در شیشهای، همه پوسته داده، رنگ و رو رفته و پر از زدگی، سنگین چمباتمه زدهاند روی کفپوش لاستیکی سبز لجنی.
خانه تر و تمیز است و کمابیش مرتب چیده شده، و با همهی اینها، مرد در آنجا راحت به نظر میرسد. به سمت هال قدم میزند و سرَکی میکشد به سه اتاق خوابی که دو سوی راهروی پشت هال قرار دارند. از دور رو به زن با صدای بلند میگوید «جای خوبیه!». دارد قاب عکسهای سه تا بچهاش را روی بوفه سیاحت میکند که کنار هم -مثل روی یک محراب- چیده شدهاند. بلند میگوید «بچههای خوشگلیاند!». واقعاً هم هستند. موطلایی، صورتهای گِرد، تمیز و به شدت معمولی، چهرههایی دلپذیر که چنانکه بهشان گفته شده، خیره ماندهاند به گوشهی پایین مایل به سمت راستِ کادر دوربین، انگار که دارند سعی میکنند اسم مرکز ایالت مانتانا را به خاطر بیاورند.
وقتی به آشپزخانه برمیگردد زن دارد خریدها را سر جاشان میگذارد و پشتش به اوست. دوباره میپرسد «اون آبجویی که باهاش گولم زدی کجاست؟». در چهارچوب در روی یکپا فیگور میگیرد، انگار رقاصی باشد که تکیه داده نفسی چاق کند. «به نظرم، امروز خیلی توی خودتی سارا،» با صدای آهستهای میگوید. «همه چی خوبه؟»
بی حرفی، کیسههای خرید را رها می کند، از عرض اتاق رد میشود و به سمت مرد میآید، دستهاش را بالا میآورد و سر مرد را در دو دست میگیرد، لبهاش را میبوسد، تنش را به او میچسباند، دستهاش را تا روی باسن مرد پایین میآورد و به سمت خودش میکشد، با چشمهای بسته، و با صورتی خشمگین به لب گرفتن ادامه میدهد. مرد دستهاش را روی شانهی زن میگذارد و عقب میکشد، و چهره به چهره میمانند، با چشمانی تماماً باز، گویی متحیر و ترسیده باشند. مرد دستانش را میاندازد و زن باسن مرد را رها میکند. کمی بعد، پس از چند ثانیه، مرد در سکوت رو میگرداند، به سمت در میرود، و آنجا را ترک میکند. پیش از اینکه در را پشت سرش ببندد، آخرین چیزی که میبیند، زن است که ایستاده در قاب درِ ورودی آشپزخانه، صورتش خیره به پایین کمی مایل، با همان چهرهی دلپذیر که بچههاش در عکسهایشان داشتند، و سعی میکند، مرکز مانتانا را به خاطر بیاورد.
۵
فردا صبحاش سارا جلوی در آپارتمانم پیداش شد، صبح تعطیلِ یکشنبه بود، خنک و بارانی. بستهی پیراهنهای تازه اتوشویی شدهام را با خودش آورده بود که توی آشپزخانهاش جا گذاشته بودم، و در را که باز کردم فقط بسته را گرفت به سمتم، انگار که کادوی عذرخواهی باشد. یک کلاه و بارانی زرد پلاستیکی پوشیده بود و بیشتر از اینکه شبیه زنی جاافتاده که میخواهد بستهای را درِ منزل دوستش تحویل دهد باشد، شبیه دختربچهای بُغ کرده بود که جلوی معلمی عصبانی ایستاده. در هر صورت دلیلی نداشت از چیزی شرمنده باشد.
دعوتش کردم بیاید داخل، و دعوتم را پذیرفت. آن صبح خاکستری، من داشتم نیویورک تایمز صبح یکشنبهام را میخواندم و قهوهام را مینوشیدم، روی کاناپه لم داده بودم و ربدوشامبر حمام و پیژامهام تنم بود. بهش گفتم کت و کلاه خیساش را دربیاورد و از کمد رختآویز کنار در آویزان کند، داشتم میرفتم سمت آشپزخانه برایش قهوه بریزم که ایستادم، رو به او کردم و نگاهش کرد. درِ رختآویز را به روی بارانی و کلاه زردش بست و رو به من ایستاد.
دیگر چکار میتوانستم بکنم؟ باید این را توضیح بدهم. آن لحظهی ده سال پیش را طوری یادم است انگار ده دقیقه پیش اتفاق افتاده، بستهی پیراهنهام روی میز پشت سرش بود، روزنامهها روی مبل کاناپه و زمین پخش و پلا بودند، صدای باد و باران که بیرونِ ساختمان را میشست، و سکوتِ اتاق، درست روبهروی هم ایستادیم و جلوی چشم هم، همزمان شروع کردیم به کَندنِ لباسهایمان، ربدوشمابر من، بلوز و دامن او، بالاپوش پیژامهام، زیرپوش و سوتین او، شلوار پیژامهام، و شورت او، تا اینکه هر دو در نوری خاکستری و خیره، لخت ایستاده بودیم، دو گونهی لخت از یک تیره، یکی نر، و یکی ماده، البته که نر جوانتر و کمتر از ماده جای زخم دارد، ماده خوشفرمیِ کمتری نسبت به نر دارد، هر دو فرد، پوستی روشن با کپهی تیرهای از مو در ناحیهی تناسلیشان، هر دو فرد، مبهوت ایستادهاند، گویی مِیلی عظیم میانشان، پس از مدتها، سرانجام رها شده است.
۶
آن صبح در رختخواب من ساعتهای طولانی با هم عشقبازی کردیم و به سادگی کشیده شد به بعد از ظهر. حرف زدیم، مثل همهی آدمهایی که نیمی از روز یا نیمی از شب را در رختخواب با هم میگذرانند. از گذشتهام برایش گفتم، نامها و شرح همهی آنهایی که عاشقشان بودم یا عاشقم بودند، زن سابقم در نیویورک، برادرم در نیروی هوایی، پدر و مادرم در مجتمع آپارتمانیشان در فلوریدا، از هدفها و رؤیاهایم و حتا به چندتا از ترسهایم هم اعتراف کردم. با حوصله و تفکر به حرفهایم گوش داد و بسیار کمتر از من حرف زد. او خیلی از این چیزها را پیشتر گفته بود، و لابد اگر چیزی برای گفتن باقی مانده بود، متعلق به حلقهای نزدیکتر از صمیمیت بود یا اساساً گفتنی نبود.
چند هفتهای که گذشت همدیگر را دیدیم و اغلب عشقبازیکردیم و همیشه هم در آپارتمان من. بعد از آمدن به خانه از سر کار، بهش تلفن میکردم، اگر هم نه، او تلفن میکرد، و بعد از چهار کلام که بینمان رد و بدل میشد، یکی به دیگری میگفت امشب هم را ببینیم، نیمساعت بعدش هم دم در خانهی من بود. عشقبازیمان پر شور بود، پر از مهارت، مهربانانه، و به شدت ارضا کننده. اغلب در بارهاش با هم حرفی نمیزدیم، یا اغراق نمیکردیم، آنطور که برخی زوجها میکنند، وقتی خودشان هم غافلگیر میشوند، از اینکه بی دردسر از هم کام میگیرند. هر از گاهی با هم شوخی میکردیم و سر به سر هم میگذاشتیم و به مسخره اشاره میکردیم که تنها کاری که با هم میکنیم عشقبازیست و البته هم آنقدر مرتب اینکار را میکردیم که فرصتی برای چیز دیگری نبود.
بعد یک شب گرم، یکشنبهای بود در ماه آگِست، روی ملافههای مچالهی تخت کنار هم دراز کشیده بودیم، سیگار میکشیدیم و بیهدف گپ میزدیم، که سارا پیشنهاد کرد برویم جایی و لبی تر کنیم.
«حالا؟»
«آره. هنوز زوده. مگه ساعت چنده؟»
ساعت دیجیتالی کنار تخت را نگاهی انداختم، «نه و چهلونه.»
«بیا، دیدی؟»
«همچین زود هم نیست. تو که معمولاً تا ساعت یازده میری خونه، تقریباً دیگه دهه.»
«نه، فقط یهکم از نه گذشته. بستگی داره چطوری به چیزا نگاه کنی. تازه، شب یکشنبهست، ران. نمیخوای بزنی بیرون و رقصی چیزی کنی؟ یا فقط همین یه کار رو درست بلدی؟» خندید و سقلمهای به پهلوم زد. «بلدی برقصی؟ دوست داری برقصی؟»
«آره بابا، البته… البته، اما امشب نه. خیلی گرمه. منم خستهام.»
اما او اصرار کرد، با خنده اشاره کرد یک بارِ کولردار خیلی خنکتر از آپارتمان من خواهد بود، و مجبور نیستیم برویم به بارِ رقص، میتوانیم برویم آزگودز، گفت «فقط هم به خاطر تو».
من جایی را پیشنهاد دادم به نام اِلرَنچو، رستورانی با سالنی بزرگ و تاریک برای نشستن و نوشیدن ، و بارِ رقص که چندین مایل بیرونِ شهر در بزرگراه پورتزموس قرار داشت. رستوران حدود ساعت نه بسته میشد و بار تبدیل به یکجور کافه سر راهی میشد با اجرای موزیک یک دستهی کوچکِ کانتری-غربی، و مشتریهایی که از چهار پنجتا دهات شمال و شرق کانکورد به آنجا میآمدند. یکدفعه در رستوران غذا خورده بودم ولی بار را ندیده بودم، کسی را هم نمیشناختم که آنجا رفته باشد.
سارا لحظهای ساکت ماند. بعد سیگاری روشن کرد و ملافه را روی تن لختاش کشید. «تو نمیخوای کسی از ارتباط ما چیزی بدونه، مگه نه؟ آره؟»
«موضوع این نیست، من فقط از شایعه بدم میاد، و با کلی آدم کار میکنم که اغلب توی آزگودز سر و کلهشون پیدا میشه. به خصوص شب یکشنبه.»
محکم گفت «نه،». «تو از اینکه با من دیده بشی خجالت میکشی. باهام میخوابی ولی دلت نمیخواد با من بری توی جمع.»
«اینطوری نیست سارا»
باز ساکت بود. آسوده دستم را از روی او دراز کردم تا پاکت سیگار و فندکم را از روی میز پاتختی بردارم.
ناگهان گفت «تو بهم بدهکاری ران»، دستم را از بالای سرش برگرداندم. «به من بدهکاری.»
خودم را عقب کشیدم «چی؟»، سیگاری روشن کردم، و ملافه را روی خودم کشیدم.
«گفتم بهم بدهکاری.»
«چی داری میگی سارا؟ من فقط دلم نمیخواد کلی حرف پشت سرم باشه، همین. دلم میخواد زندگی خصوصیم رو خصوصی نگه دارم، همهش همین. هیچی بدهکاری هم بهت ندارم.»
«رفاقت بهم بدهکاری. و احترام. رفاقت و احترام. آدم نمیتونه اینکارهایی که با هم کردیم رو بکنه، بدون اینکه به طرف مقابل احترام و رفاقت بدهکار بشه.»
«من واقعاً نمیفهمم در مورد چی حرف میزنی سارا.» و ادامه دادم «تو که میدونی من دوستتم. که بهت احترام میذارم. واقعاً اینطوره.»
«واقعاً اینی که میگی رو باور داری، نه؟»
«آره»
لحظاتی طولانی چیزی نگفت. بعد آهی کشید و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت، «پس بیا با هم بریم توی جمع. مسألهی من آزگودز و یا کسایی که باهاشون کار میکنی نیست، مجبور نیستیم بریم اونجا و اونها رو ببینیم،» گفت «ولی باید جاهایی مثل الرنچو، و چندتا جای دیگه که من میشناسم باهام بیای، که اونایی که من باهاشون کار میکنم هستند، آدمهایی که من میشناسمشون هستند، حتا شاید یه چندتا مهمونی هم با هم بریم، چون من دعوت میشم بهشون، میدونی. منم دوستهایی دارم، منم چندتا فک فامیل دارم، تازه، باید خونوادهم رو هم ببینی. وقتی پیش توام بچههام خیال میکنند من میرم الواطی از این بار به اون بار، دوست ندارم اینو، باید بیای ببینیشون که شبهایی که خونه نیستم بدونند کجا هستم. و یه وقتهایی هم باید بیای خونهی من و عصر رو با ما بگذرونی!» صداش همینطور که درخواستهای خودش را اعلام میکرد و میفهمید که حق دارد بلندتر میشد، تا جایی که تقریباً داشت سرم داد میزد. «تو اینا رو بهم بدهکاری. وگرنه آدم بدی هستی. به همین سادگی.»
و حق داشت.
۷
مردِ خوشتیپ حسابی به سر و وضعش رسیده است. کتِ تکِ سورمهای، پیرهن نخودی یقه باز، شلوار پارچهای سفید، کفش راحتی سفید. بقیهی آدمها، مثل زنِ بیریختِ همراهِ مرد خوشتیپ، معمولی پوشیدهاند، دمدستی، مثل همه – شلوار جین و چکمهی کابویی، بلوز یا پیرهن کابویی یا تیشرتهایی با نوشتههای چاپی درشت جلوی سینه، و خیلی از زنها هم کلاه کابویی سرگذاشته و عقب دادهاند و زیر چانه گره زدهاند. مرد کسی را در بار، یا اگر هم در پارتی باشند در اتاق نمیشناسد، اما زن اغلب آدمهای آنجا را میشناسد، و با خوشحالی مرد را به آنها معرفی میکند. مردها بهش لبخند میزنند و باهاش دست میدهند، روی شانهی کتاش میزنند و ازش میپرسند کجا مشغول است، خط کاریاش چیست، که باعث میشود بعدش کم کم ساکت شوند. زن خوشوبشی باهاشان میکند، اما آنها کم کم ساکت میشوند حتا پیش از این که مرد ساکت شود. زنی که همراه مرد کتِ تک پوش آمده، مجلس را دست گرفته. او با مرد کت پوش حرف میزند، با مردهای ایستاده کنار یخچال حرف میزند، یا اگر در بار باشند، با مردهای سر میز حرف میزند، و همینطور با زنهای دیگر. همینجور حرف میزند و در تکگوییهای با صدای بلند وراجی میکند، با جوکهای بیمزه ریسه میرود، و مشروب زیاد میخورد، تا اینکه مست کند، شل و ول حرف بزند، تلو تلو بزند، و مرد بهش بگوید وقت خداحافظیست و از آنجا تا ماشین بیاوردش و برش گرداند آپارتمانش در خیابان پرلی.
هفتهای دوبار همین بساط است، و بعدتر سه بار و بعد – در الرنچو، در آکس بُو در نورثوود، در آپارتمان ریتا و جیمی در خیابان تورندایک، بیرون شهر در وارنر، خانهی جدید بتسی بیلِر، و، این آخری، در کلبهای کنار دریاچهی سوناپی، همراه یک سری جوان از بخش حمل و نقل چاپخانهی رامفورد. ران دیگر وقتی از کار به خانه برمیگردد به سارا زنگ نمیزند؛ منتظر تماس او میماند، و بعضی وقتها هم، وقتی میداند اوست که زنگ میزند، تلفن را جواب نمیدهد. معمولاً، میگذارد پنج یا شش تا زنگ بخورد، بعد دستمیاندازد گوشی را بردارد. کت و جلیقهاش را درآورده و گرهی کراواتاش را شل کرده و دارد شاماش را، رولت گوشت یخزده را، میگذارد در مایکروفر.
«الو؟»
«سلام.»
«حالت چطوره؟»
«خوب، فکر کنم. یکم خسته.»
«هنوز خماری از مشروب دیشب؟»
«نه، خوبم. فقط خستهام. از یکشنبهها متنفرم.»
«خوش گذشت دیشب؟»
«اِی، آره، یه جورایی. کنار دریاچه خوش میگذره. ببین راستی،» اینرا واضحتر میگوید که «پاشو یه سر بیا اینجا امشب. بچهها بعدش میخوان برن بیرون، اگر قبل هشت برسی، میتونی ببینیشون. خیلی دلشون میخواد تو رو ببیند.»
«بهشون جریان رو گفتی؟»
«آره بابا، خیلی وقته. به بچههای خودمم نباید میگفتم؟»
ران ساکت است.
«تو نمیخوای بیای اینجا امشب. نمیخوای بچهها ببیننت. موضوع همینه، تو نمیخوای بچههای من ببیننت.»
«نه، نه بابا، فقط… کلی کار ریخته سرم…»
با صدایی جدی اعلام میکند «باید بشینیم حرف بزنیم»
مرد هم میگوید «باشه، بشینیم حرف بزنیم.»
قرار میگذارند زن او را در آپارتمان مرد ببیند و حرفهاشان را بزنند، بعد هم خداحافطی میکنند و گوشی را میگذارند.
همینطور که ران دارد غذا را گرم میکند و روی میزناهارخوری آشپزخانه، تنهایی شام میخورد، و سارا غذای بچههایش را میدهد، و ما هم داریم به انتهای داستان من نزدیک میشویم، باید اعتراف کنم که من مطمئن نیستم سارا کول مرده باشد. چندسال پیش اتفاقی به یکی از دوستان چاپخانهاش برخوردم، یک زن مو بلاند با فَکّ بیرون زده. اسمش، خودش یادم انداخت، گلِندا بود؛ چند باری من را در آزگودز دیده بود، یکبار هم که با سارا رفته بودم الرنچو، با هم ملاقات کرده بودیم. تعجب کردم که یادش بود و کمی خجالت کشیدم که اصلاً نشناختماش، و از همین خندهاش گرفت و گفت، «اصلاً عوض نشدیا، جناب!» من هم وانمود کردم او را یادم میآید، اما گمانم او میدانست که برایم غریبه است. رفته بودم رنگ بخرم که بیرونِ فروشگاه سییرز در خیابان ساثمانتین ایستادیم به گفتوگو. من تازه ازدواج کرده بودم، و من و زنم داشتیم دکور آپارتمانم را عوض میکریم.
از گلندا پرسیدم، «راستی سارا چی شد؟». «هنوز توی اون چاپخانهست؟»
«والا، نه، مدتها پیش از اونجا رفت. خیلی وقته. شنیدم برگشته به شوهر سابقش. اسمش یادم نیست؟ یهچیزی کول.»
از او پرسیدم آیا از این موضوع مطمئن است، گفت نه، فقط اینطرف آنطرف در بارها و چاپخانه به گوشاش رسیده بود، ولی به نظرش راست میآمد. گفت مردم میگفتند سارا برگشته به شوهر سابقاش و توی یک واگن در پارکی نزدیک هوکست باهاش زندگی میکرده، بعد هم همان زمستان همه با هم برگشتهاند فلوریدا چون مرد کارش را از دست داده بوده. گفت، طرف نجار بوده.
گفتم «فکر میکردم باهاش بدرفتاری میکرده. فکر میکردم کتکش میزده و از اینجورکارها. خیال میکردم ازش متنفره،»
«اوم، خب، آره، اینکه یارو حرومزاده بود، درسته. من یه چند دفعهای دیده بودمش، اصلاً هم ازش خوشم نیومد. کوتاه، زشت، وقتی هم مست میکرد بیادب میشد. ولی میدونی اینجا چی میگن؟»
«چی میگن؟»
«اوم، میدونی، همینی که آب آخرش گودال خودشو پیدا می کنه.»
«ولی سارا وقتی مست میکرد بیادب نمیشد.»
زن خندید «آررره، ولی خب کوتاه و زشت که بود!»
چیزی نگفتم.
«البته سوء تفاهم نشه، من سارا رو دوست داشتما. ولی تو و اون… خب، خیلی کنار هم مسخره بودید. البته خودش اینو نمیفهمید لابد با اونهمه افاده و اون شوهرش.» و بعد زن خیلی جدی گفت «منظورم اینه، با این قد و قوارهای که تو داری… اون سارای بدبختِ پیر و موطلایی… منظورم اینه، اونجوری که بچههای چاپخونه سر و ریختش رو دست میانداختند، حتا شنیدنش هم ضایع بود.»
گفتم «خب… من عاشقش بودم،»
زن چشمهای وقزدهاش را برد بالا که یعنی باور نمیکنم. پوزخند زد. گفت «آره بابا، عاشقش بودی جونم،» و یکی زد روی بازویم. «آره که بودی.» بعد لبخند از صورتش جمع شد، رو گرداند و راهش را کشید و رفت.
وقتی کسی که دوستش داشتهای میمیرد، واقعیتِ مرگش را میپذیری، ولی او در خاطراتت به حیاتاش ادامه میدهد، در رؤیاهات و خیالاتت. باهاش گفتوگوی ذهنی داری، چیزی جالب که میبینی، به خاطر میسپاری حتماً برایش تعریف کنی و بعد یکهو یادت میافتد عزیزت مُرده، و شبها، وقتی خوابی، آن مُرده به دیدارت میآید. با سارا، هیچکدام از اینها اتفاق نیفتاد. وقتی از زندگیام رفت، از بیخوبن رفت، جوری که انگار هیچوقت وجود نداشته. زمان گذشت تا بتوانم به او، آنهم فقط به عنوان مُرده فکر کنم و توانستم در بارهاش حرف بزنم، بگویم که دوستم سارا کول مرده، که توانستم این داستان را بگویم، و اینگونه او وارد خاطراتم، رؤیاهایم و تخیلاتم شد. اینجوری بود که دریافتم واقعاً عاشقش بودم، حالا هم شروع کردهام بر مزارش زاری کنم، که آرزو کنم کاش زنده بود، که برایش از چیزهایی بگویم که نمیدانستم یا نتوانستم زمانی که زنده بود بهش بگویم، زمانی که نمیدانستم عاشقش بودم.
۸
زن حدود ساعت هشت به آپارتمان ران میرسد. پایین از بیرون، صدای ماشیناش را میشنود که با نعرهی آن انبار اگزوز پارهاش توی پارکینگ مجتمع میپیچد، جَلدی از آشپزخانه خودش را به پنجرهی هال میرساند و بیرون را دید میزند و انگار که از توی تلسکوپ، میبینداش که خودش را از آنطرف ماشین، میکشد رو صندلی شاگرد که بتواند بیرون بیاید، بعد در تاریک روشنای غروب، به آرامی سمت آپارتمان راه میافتد. عصری گرم است، و او شلوارک سفید برمودایاش را پوشیده، با سویشرت بی آستین صورتیاش، و دمپایی حمام. ران از آن لباسها متنفر است. متنفر است از جوری که شلوارکِ تنگ، پله میکند روی گوشت تناش، لای رانهاش و کپَلاش، متنفر است از آن حفرههای تاریکِ زیربغلاش، که از سویشرت میزند بیرون، متنفر است از صدای لخ لخی که دمپاییاش راه میاندازد.
لحظاتی بعد، صدای نرم در زدن میشنود. در را باز میکند، از زن رو برمیگرداند و میرود توی آشپزخانه، از آنجا رو میکند بهش و سیگاری روشن میکند و تماشایاش میکند. زن در را میبندد. او به زن مشروب تعارف میکند، که نمیپذیرد، و تقریباً رسمی دعوتش میکند که بنشیند. با دقت، وسط، روی کاناپه مینشیند، با پاهای چفت هم روی زمین، انگار در جلسهی مصاحبهی کاری نشسته. بعد مرد نزدیک میشود و مینشیند روی مبل راحتی، خونسرد، یک پار را از زانو میاندازد روی آنیکی پا، انگار که قرار است برای استخدام باهاش مصاحبه کند.
«خب»، مرد میگوید، «میخواستی حرف بزنی.»
«آره. ولی تو الآن از دستم عصبانی هستی. دارم میبینم. ران، من کاری نکردم.»
«من از دستت عصبانی نیستم.»
لحظهای ساکت میمانند. ران پُکی دیگر به سیگار میزند.
سرانجام، زن نفسی عمیق میکشد و میگوید، «دیگه نمیخوای با من باشی، مگه نه؟»
چند ثانیهای صبر میکند و جواب میدهد، «بله، درسته.» و از روی مبل پا میشود، به سمت دوچرخهی خاکستری-نقرهای میرود و در مقابلش میایستد، انگشت میکشد روی میلهی باریک بدنه از زین تا فرمان آبکاری شده با کروم.
زن با صدایی آهسته میگوید «خیلی مادر جندهای،». «از شوهر سابقم هم بدتری.» بعد تقریباً پقّی میکند و نیشخندی میزند، و آنجاست که مرد میفهمد که زن دارد میگوید ولکناش نیست. به سردی تفهیمش میکند که با این زن گیر افتاده. «خیال کردی من فقط یه تیکه گوشتمام، و تنها کاری که لازمه بکنی اینه که زنگ بزنی قصابی و سفارشت رو کنسل کنی. خب، حالا میفهمی که اینبار فرق میکنه. تو نمیتونی که سفارشت رو کنسل کنی. من گوشت نیستم، من مثل اون دوستدخترهای خوشگل مامانیت نیستم که اراده کنی بدوبدو پاشن بیان و وقتی هم که خسته شدی بذارند برند. من فرق دارم. من چیزی برای از دست دادن ندارم، ران. هیچی. این بار، با من گیر افتادی ران.»
مرد به نوازش دوچرخهاش ادامه میدهد.
«نه، اینطور نیست.»
زن تکیه میدهد و پا روی پاش میاندازد. «فکر کنم حالا اون مشروبی که تعارف کردی رو دلم بخواد.»
«ببین سارا، بهتره که همین حالا پاشی بری.»
صریح میگوید «نه،» و با لحنی متکبرانه ادامه میدهد «وقتی اومدم بهم مشروب تعارف کردی. هیچی از وقتی که اومدم عوض نشده. برای من که نشده، برای تو هم. من اون مشروبی که گفتی رو میخوام،».
ران رویاش را از دوچرخه برمیگرداند و یک قدم به سمتش میرود. صورتش به یک نقاب تغییر یافته. از لای دندانهای کلید شدهاش میگوید «دیگه شورش رو درآوردی، به حد کافی تحملت کردم،».
با لبخندی ساختگی بهش میگوید «عزیز دلم میشه یه مشروب برام درست کنی؟»
ران بهش دستور میدهد که برود.
او نمیپذیرد.
از بازوش میگیردش و روی پا بلندش میکند.
زن آرام شروع به اشک ریختن میکند. همانطور ایستاده سرش را بالا میآورد و به صورت ران نگاه میکند و گریه میکند، اما به سمت در تکان نمیخورد، و مرد هُلاش میدهد. دوباره که تعادلاش را پیدا میکند، به گریه ادامه میدهد.
مرد یک قدم عقب برمیدارد و دستهاش را به کمرش میزند، به زن میگوید، «یالا برو بیرون، جندهی ایکبیری،» همین که اینها را به او میگوید، کلمات که یکی یکی از دهانش بیرون میآیند، او به زیباترین زنی که در تمام عمرش دیده تغییر پیدا میکند. کلمات را اینبار محکمتر تکرار میکند «برو بیرون، جندهی ایکبیری.» موهاش طلایی، چشمانقهوهایش اندوهناک و عمیق، دهانش برجسته و مهربان، اشکهاش، اشکِ عشق و فقدان، و دستان کشیده و نوازشگرش، تمام تناش، تن و دستهای زنی فداکار که بیرحمانه عشقاش را پس زده بودند. برای بار سوم همان حرف را تکرار میکند. «دست از سرمبردار، جندهی ایکبیریِ حال بههمزن.» را که باز میگوید، زن گویی در نوری طلایی احاطه شده، در مِهای گرم و غلیظ به ارابهای در راه خروج قدم میگذارد. و بعد او رفته، و مرد باز تنها شده است.
اطراف اتاق را نگاهی میکند، گویی در جستوجوی او باشد. نشسته روی مبل راحتی، صورتش را در دستانش پنهان میکند. اینطور نیست که انگار زن مُرده باشد؛ تو بگو انگار مرد او را کشته باشد.